شاپور اومد سمتم ..
_:بهت توضیح میدم !
اشکهام مجال حرف زدن نمیدادن ..به هق هق افتادم ..
مادرش فخری که حالا دست مریم براش رو شده بود با من از در مهربانی وارد شد.
اومد سمتو دستمو.گرفت.
_:مگه چی شده که این جور گریه میکنی ..حیفه چشمهای قشنگت نیست. عروس گلم ؟
مریم با صدای گرفته ای گفت .
_:در.وغ میگی ؟ تو ..تو داری منو بازی میدی.
شاپور رفت سمت در. درو باز کرد و گفت ..
_:معطل چی هستی ؟ بفرماید برید. منزل پدری از خودشان بپرسید بهترهست !
مریم مستاصل و درمونده گفت ..
_:شااپورررر
_:اسممو نیار فقط برووو ..
چشمهای مریم پر شد از اشک ! دلم برای اونم میسوخت .ولی کاری از دستم بر نمی اومد ..
مریم نگاهشو بین منو فخری چرخوند ..انگار منتظر بود فخری پا در میانی کنه خواهشی ..التماسی . .ولی فخری فقط،نگاش کرد مریم که ناامید شد. .با گریه رفت. .شاپور هم از سر غرور وتکبر محکم درو پشت سرش کوبید !
نگران پاتند کرد سمت من ..لبخند زد و روبه مادرش گفت ..
_:میبینی چه عروسی برات آوردم.
فخری هم لبهاش کش می اومد ..
_:هزززار الله اکبر !
وای که داشت حالم ازشون بهم میخورد! مخصوصا فخری ..تا چند لحظه پیش میخواست بیرونم کنه ...ولی ا لان داشت قربون صدقم میرفت! عجب روزگاری ! عجب !
پوز خندی زدمو گفتم.
_:نگران این نیستید پسر تونو چیز خور کرده باشم ؟
سرخ شد ..نگاهشو ازم دددزدید.
-:خب حالا پیش مریم مجبورر بودم یه حرفهایی بزنم که نگه من هم تو این ازدواج شاپور دست داشتم. فراموشش کن ..الان وقت شادیه .پسرم جگر گوشم بلاخره داره خوشبخت میشه. .تو نمیدونی دختر ..شب عروسی شاپرو مریم ..چه قیامتی به پا بود ..بچم نمیرفت تو ح..جله بز.ور فرستادیمش ..با گریه لباس دامادی تنش کردیم ..همون شب بهم گفت من از الان بدبختم تا وقتی که خودم عاشق بشم ...
فخری منو کشید تو آغوشش ...چشمهاش برق زد ..وجود تو یعنی خوشبختی پسرم
نمیدونستم چی بگم ولی با حرفهای شیرین فخری خیلی زود وا دادم ..آروم شدم ..تمام عصبا.نیتم فروکش کرد. ..
_:مادر جان اجازه میدید من شراره رو ببرم تو اتاقش ..
فخری هیجان زده گفت
_:بفرمااا ..بفرما ..
شاپور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت ..
_:بریم عروس خانوم ...