🍂 آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید! با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند. برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.   بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟! گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت. چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم. رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم. سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌