🍂 اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم: همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟ در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت: نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن! مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم: من بگم؟تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟! یکدفعه بر افروخته شد. نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی. نمی تونم. چرا؟ تندی و تیزی لحنش آزارم می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم: نمی دونم. از کوره در رفت، با عصبانیت گفت: چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی. حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم: آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟! یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالیکه آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعدیکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه. بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی. طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تابتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند.رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز. رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم. محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها،به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟! انگار به من برق وصل کردند. گفت: ثریا، نه جواد. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌