ند روز قبل از او خواستم که به من کارهای پرستارها را یاد بدهد. او هم تا جایی که راه داشت چیزهایی را یاد داد، مثل همین باز و بسته کردن سرم.
پرستار نبود اما دورههای پرستاری را گذرانده و با این که سنش بالای پنجاه سال است، آمده به شکل جهادی کمک کار پرستارها و بیمارها باشد.
سرم پیرمرد را قطع کردم و سرش سوزن سرنگ را وصل کردم. بست را هم به سر آنژوکت بستم. پیرمرد گفت دستم را بگیر و ببر دستشویی.
دستش را که خواستم بگیرم یادم آمد که بیمار کرونایی است. یاد خاطرهای از پدرم افتادم. پدرم میگفت اولین بار سال ۶۰ رفتم جبهه. شانزده ساله بودم و جنازه ندیده بودم. در منطقه مرزی مریوان، روی قله شنام، پیرمردی اصفهانی جنازه شهدا را روی قاطر میانداخت و طنابپیچ میکرد و قاطر را میفرستاد به سمت پایین قله تا بسیجیها جنازه را ببرند به سمت مریوان.
دست تنها بود و مرا که دید، صدایم کرد گفت بیا این جا. رفتم کنارش، گفت: دو تایی این جنازهها رو میاندازیم روی قاطر و طنابپیچش میکنیم. تو پای شهید را میگیری و من بالاتنه را و با یک یاعلی میاندازیمش روی قاطر.
پدرم میگفت همین که آمدم پای خون آلود شهید را بگیرم، انگشتان دستم جمع شد و بدنم مور مور. یک آن پیرمرد اصفهانی داد زد: نجس منم، نجس تویی، این شهیده، این پاکه، الآن ما باید کمک کنیم.
دست بیمار کرونایی را محکم میگیرم و کمکش میکنم از تخت پایین بیاید. آرام آرام او را تا دستشویی میبرم. در کاسه توالت فرنگی را باز میکنم و مینشانمش روی کاسه. میآیم بیرون و در دستشویی را میبندم و منتظر میشوم مرا صدا کند. پیرمرد بیمار جا خوش کرده است و کارش ۱۰ دقیقهای طول میکشد.
*
بلبل اتاق ۴ بستری است؛ تخت ۱۰. فارسی را متوجه نمیشود و فقط ترکی میداند. با ماسک اکسیژنی که به صورت زده، ترکی حرف زدنش را هم سخت متوجه میشوم. دم در اتاق ۴ میرسم. اتاقی که هر سه بیمارش زن هستند. سرم را پایین میاندازم و یا الله میگویم. بیمار تخت آخری خواب است و بیمار تخت وسطی روسریاش را درست میکند و بلبل که بیمار تخت اولی است، دستش را بلند میکند و اشاره میکند که بیا.
پیرزن روسریاش افتاده و موهای حنا گرفتهاش پریشان شده است.
میگوید: سُو ایسَّرَم.
میروم لیوانی را پر از آب میکنم و برایش میآورم. ماسک را از صورتش بر میدارم و آب را جلوی لبهایش میگیرم و می گویم: ننه سو ایچ! شروع میکند به آب خوردن؛ آرام آرام. او آب میخورد و من کم کم لیوان را بالاتر میگیرم.
دستی روی شانهام را فشار میدهد. مهاجر است. میگوید پس ترکی هم بلدی.
- پدرم ترک است و مادرم فارس. ترکی میفهمم ولی بلد نیستم حرف بزنم. این «سو ایچ» را هم که همه بلدند.
میگوید وقت کردی بیا در مورد فلسفه با هم حرف بزنیم. میخندم و می گویم این جا؟ میگوید موقع استراحت.
مهاجر دانشجوی فلسفه دین است و من طلبه فلسفه اسلامی. این دو چه ارتباطی با هم دارند خدا میداند.
*
آقای قنبری مسئول نظافت بخش مرا صدا میکند: حاج آقا بیا، سریع بیا.
میروم وارد اتاقی میشوم که بوی بدی حالم را بهم میزند. نمیتوانم تحمل کنم. حالت تهوع میگیردم.
آقای قنبری میگوید: بیا کمک کن ایزی لایف این بنده خدا رو عوض کنیم.
ایزی لایفش را که عوض میکنیم پیرمرد میخندد و میگوید: راحت شدم، خدا خیرتون بده.
*
اتاقها را یکی یکی سرک میکشم؛ صبحانه بیمارها را میدهم یا آب به گلوی تشنهای میرسانم یا با بیماری شوخی میکنم یا بیماری را که استرس گرفته است دلداری میدهم.
*
ساعت از ده و نیم گذشته است که گوشیام زنگ میخورد. از اتاق سه بیرون میآیم و به دیوار راهرو تکیه میدهم. کمرم تیر میکشد از بس که از این اتاق به آن اتاق رفتهام. گوشی را از جیبم بیرون میآورم. همسرم است که زنگ میزند. همین که میخواهم بردارم قطع میشود.
ماسک را برمیدارم و نفسی میکشم. آخ که چقدر لذت بخش است بعد از چند ساعت ماسکت را برداری و نفسی تازه کنی؛ ولو نفسی که میکشی در فضای راهروی بیمارستان کروناییها باشد.
زنگ میزنم. گوشی را برمیدارد و بعد از احوالپرسی میپرسد: محمدجواد کی میای؟
سؤال سختی است. همیشه این سؤال برایم معنا داشته؛ چه آن وقت که یک ماهِ رمضان را در حوزه علمیه نجف بودهام و چه آن وقت که اردوهای جهادی بودم. هیچ وقت نتوانستم جواب بدهم، هیچ وقت. همیشه حیا میکردم و حالا هم.
حالا از پشت تلفن صدای گریهاش را میشنوم.
- گریه میکنی؟
- دلم تنگ شده خب. الآن دو هفته است ما رو گذاشتی همدان و خودت رفتی قم، بیمارستان. من اینجا دلشوره دارم. همهاش میترسم. نکنه خودت کرونا بگیری.
- نترس. حالا حالاها خدا با ما کار داره. تازه کرونا هم بگیرم، خدا شفا میده.
- شوخی نکن. جدی میگم. تا کی اون جایی؟
- باید ببینم شرایط چه جوری میشه. فعلاً که نیازه و تکلیف موندنه.
- هر وقت هم بیای باید دو هفته قرنطینه کنی خودت رو. ی