🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💥💥💥 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۵ ☺️حرمت مومن 🙏 🍁🍄🍁🍄 توی چشم هام نگاه می کرد و با حا
💞💞💞💞💞 📕 ۴۶ مادر 👵 👵💚👵💚👵💚 . 👈🏻حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود .بدجور چهره اش گرفته بود ☹️... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...😶 اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت 😥 . 👈🏻سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید❓ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... 🛠📚 سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم 😥 😊👈🏻خانواده انتخاب ما نیست ... ❎ 😊👈🏻پدر و مادر انتخاب ما نیست ...☑️ خودتون کی هستید... الان کی هستید❓❓ ... . . تازه متوجه منظورش شدم ...☺️ یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه 😊🌹 . 👈🏻دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ✅ . از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 😂 👈🏻قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... 👰 من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود . . 👈🏻چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 📝 مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود 👵... همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری⁉️ . 😰👈🏻برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ...👵 اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود 😭 . 😭👈🏻پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد 👵 . 👈🏻با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بودیک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... 😞 👈🏻یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍵 حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . ❌🌀❌🌀❌ 👈 ادامه دارد....👉 🐢🐌🐢🐌🐢🐌 ‌ 🌸🍃🌸🍃