و به سمت 👈 صریا ؛ روستایی در آن نزدیکی بود حرکت کردن من هم پشت سرشون راه افتادم و به خادمش جناب موفق عرض کردم که یه وقت برای من بگیره💢 پس از کسب اجازه در حالی که اسباب بازی ها را در دست داشتم شرفیاب شدم و سلام کردم و جواب سلام شنیدم ولی در چهره ی امام احساس ناراحتی دیدم🤔 امام اصلا مرا به نشستن هم دعوت نفرمود همین طور که ایستاده بودم؛ نزدیک رفتم و اسباب بازی ها را مقابلش قرار دادم☹️ میگه منتظر بودم که امام از من تشکر کنه اما ناگهان دیدم امام با خشم و غضب به من نگا میکنه😢