🕊🕊🕊🕊
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#قسمت ٣۲
┄┄┄••❅🌺❅••┄┄┄
پدرم، اون چند روز، مدام از بیرون غذا گرفته بود. 🍛
این جزء خصلت های خوبش بود.
توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد
و دست از غر زدن هم برمی داشت. ✔️
💵بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم.
الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و
دایی مجید، هر کدوم یه نظر دادن
اما توی خیابون
اون حس، الهام، یا خدا، با هر اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت. 🗣
🏠وقتی برگشتم خونه، همه جا خوردن
و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره. 🍛
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن،
دایی ابراهیم دنبالم اومد ...🚶♂
👌اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت.
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن
تو که دیگه پسر هم هستی👨،
تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون.
🔥بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید؟
من یه پای کمک خونه ام 👈حتی توی آشپزی.
☑️کمک، نه آشپز، فرقش از زمین تا آسمونه .
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم،
بالاخره دایی رفت،
اما رفت دنبال مادرم
┄┄┄••❅🌺❅••┄┄┄
👈ادامه دارد....🔜👉
@TanhamasirLezatbandegi
🕊🕊🕊🕊