همین را گفت و رفت و مادر تا انتها دنبالش کرد، چشمش را باز کرد و در ذهنش زمزمه ایی روشن؛ پیش پسرم قم سعید را ببر
از همه میپرسید از فامیل دوستان اهالی شهر
پسر پیامبر را در قم میشناسید؟
کسی نمیشناخت میگفتند فقط حضرت معصومه را میدانیم
اما آن مرد بزرگ گفته بود پسرم