معاویه پرسید:پس چه کنیم؟ 👈طرماح گفت:همان که گفتم.معاویه سرانجام نامه را گرفت و خواند و بعد با خشم،کاتبش را احضار کرد تا جواب نامه را این گونه بنویسد: علی! عده لشکریان من به عدد ستارگان آسمان است.پس مهیای نبرد باش😏 طرماح برخاست ‌گفت:من خودم جواب نامه ات را می دهم، واین گونه گفت:« 👈علی(ع)به تنهایی خورشیدی است که ستارگان تو در برابرش نوری نخواهند داشت».💪 سپس برخاست از نزد معاویه برود، اما معاویه گفت:ای طرماح!پس سی هزار درهمت را بردار و سپس برو.🙄 اما طرماح بی اعتنا به حرف معاویه و بدون خداحافظی راه کوفه را در پیش گرفت.✅ معاویه رو به عمرو‌عاص کرد‌و گفت:حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا یکی از شما به اندازه یک ساعتی که این مرد از علی طرفداری کرد،از من طرفداری کند.😟 عمروعاص گفت:به خدا اگر علی به شام بیاید، من که عمروعاصم،نمازم را پشت سراو می خوانم، اما غذایم را سر سفره تو می خورم.