قرار شد با شهید نواب برای ناهار و دیدن علامه امینی به منزل ایشان برویم. در آن دیدار علامه به نواب گفتند: من حیفم میاید شما در ایران بمانید، شما را می کشند، بیایید بروید نجف درس بخوانید با استعدادی که شما دارید مرجع خواهید شد. شهید نواب به علامه گفت: اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد. علامه امينی چشمهايش پر از اشك شد، سرش را انداخت پايين و از اتاق بيرون رفت و ديگر صحبتی نشد. « خاطرات محمدمهدی عبدخدایی»