هوالصادق سلام علیکم . ۴۴ سال پیش چنین روزی ۵۹/۸/۱۰ ساعت هفت/هشت صبح از بندر امام خمینی ره (سربندر) از منزل پسر عمه بزرگوارم از زیر قرآن گذراندنم به سمت آبادان با ماشین راهی تا سه راه شادگان آبادان آمدم! سه راه شادگان ماشین پلیس راه جلو ماشین را گرفت و گفت برگردید! راه نا امن است! دارند با خمپاره جاده را می زنند! از ماشین پیاده شدیم و پیاده به راه ادامه دادیم! کمی از مسیر را که رفتیم یک ماشین کمپرسی قدیمی از راه رسید و چند نفری که در جاده بودیم را سوار کرد! حدود ۳۰ / ۲۵ کیلومتری آبادان توپخانه اصفهان مستقر بود! سروان جوانی جلو ماشین را گرفت و گفت : همه باید بر گردند! هم جلو ماشین را گرفت و هم جلوی ما را! چند نفر که بزرگتر از من بودند ، اعتراض کردند و گفتند : بایستی برویم آبادان! سروان گفت : جاسوس ها می آیند عکس از توپ و‌ ... می گیرند و به دشمن می دهند! منطقه نظامی است و تردد ممنوع! کمپرسی حدود یک کیلومتر به سمت ماهشهر برگشت و زد به جاده خاکی به سمت آبادان! از بالای کمپرسی دیدیم دو ماشین جیپ و جیپ آهو دارند به طرف ما می آیند،کمپرسی از جاده آسفالت زد به بیابان تا از جاده دور شویم! از کمپرسی پیاده شده بودیم و در حال پیاده روی بسوی آبادان! ماشین جیپ رسید! سروان و گروهبانی از هر دو ماشین پیاده شدند ! گروهبان گلنگدنی ژ ۳ را کشید! سروان کلت کشید و گفت: یک قدم دیگه بردارید با کلت می زنم! خلاصه کنم! گفت به سمت دریا بروید سپس به سمت چوئبده! چنین کردیم! دود پتروشیمی بندر ماهشهر را پشت سر قرار دادیم و به سمت آبادان می آمدیم! دود پتروشیمی از دید محو شد ، دود پالایشگاه آبادان را نشان کردیم و اشتباهی به سمت آبادان ادامه دادیم! یک بالگردی آمد چرخی زد و رفت! ۴ تانک افراد جلو را محاصره کردند یک تانک آنها را برد و سه تانک به سمت ما می آمد! تانکها در سراب مانند حرکت در آب بود! ما به هر سمتی می دویدیم ، خمپاره جلوی ما می افتاد! با کالیبر ۳۵ بستندمان به رگبار! خیز سه ثانیه می رفتیم! دیگه زمینگیر شدیم و در ساعت ۱۳/۴۵ دقیقه با یک شهید و یک زخمی اسیر دشمن شدیم! ۱۱۸ ماه اسارت تمام و آزاد شدیم! اواخر دهه ۹۰ در فرهنگ سرای خاوران به مناسبت تجلیل از امیر سرلشکر حسنی سعدی فرمانده دلیر نیروی زمینی ارتش ، این جانب را هم از قم دعوت کردند! طی تجلیل از ایشان ، نام چند تن از امرای ارتش جهت تجلیل قرائت شد ! نام امیری خوانده شد که رنگ از رخسارم پرید! آیا من این مرد بزرگ دوران دفاع مقدس را پس از سالها مجدد خواهم دید! چه سعادتی دارم من ! امیر سرتیپ همایونی نصب! همان افسر جوانی که ۵۹/۸/۱۰ در جاده آبادان برای مسایل امنیتی مانع از رفتنمان به آبادان شد ! رفتم نزدش! پا چسباندنم! گفتم اجازه هست در آغوش بگیرمت؟! بغلش کردم از ته دل بویش کردم! بوی مردانگی و حماسه می داد! خم شدم دستش را بوسیدم! سپس ماجرا را برایش تعریف کردم! خدا را سپاس ، هر چند در دوران دفاع مقدس کوچک بودم ، اما خدا مرا با بزرگان آشنا کرد! سلامتی و عزت ارتش و سپاه و ملت شریف ایران صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد** حسین عبدالستار اسلامی ۱۴۰۳/۸/۱۰ https://eitaa.com/behzadzare