برای نماز مغرب و جلسه ای دیگر دوباره به همان کافه رفتیم از گرسنگی و سرما دستانمان میلرزید انگشتان یخ زده ام توان گرفتن گوشی وثبت خاطرات امروز را نداشت کناریک بخاری که با مازوت کار میکرد نشستم با کمک استکان چای کم کم بی حسی انگشتانم از بین رفت اما هنوز دست وپایم از سرما میلرزیدند دلم گرفت من در این کافه کنار بخاری داشتم می لرزیدم یاد حیدر افتادم همان نوزاد4ماهه که با یک دست لباس و یک پتوی کوچک در آغوش مادرش پشت یک وانت خوابیده بود یاد زینب که باردار بود و فقط یک لباس نازک به تن داشت و کاپشن کوچکی که به او داده بودند اما زیپ ودکمه اش به هم نمیرسید و میگفت طفلم از سرما وگرسنگی خودش را جمع کرده وتکان نمیخورد نگران بود زحمت 8ماهه اش بر باد نرود... یا مریم که چند روز دیگر زایمان داشت و در مسجد میخوابید لباسهایش کثیف بودند و نگران بود با همین لباسهای آلوده بخواهد زایمان کند ونگران لباسهای نوزادش میگفت اگر امروز و فردا بدنیا بیاید هیچ چیزی ندارم تنش کنم و حتی جایی ندارم که در آن بخوابم و زخم پاهای کودکی که دمپایی نداشت و..... 🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧 https://eitaa.com/safarnameh_lobnan