روز اعزام برای هر دوی ما سخت بود اما با تمام توان سعی کردم به روی خود نیاورم. بغض داشتم اما جلوی خودم را گرفتم تا ستار با ناراحتی از ما جدا نشود. الان خیلی خوشحالم که آن لحظه ناراحتش نکردم.
وقتی از تصمیمش باخبر شدم ، سکوت کردم که مبادا چیزی بگم که ذره ای عزم ستار برای رفتن را متزلزل کنه
بعد از اذان صبح ستار به تهران رفت
و دو روز بعد خبر داد که توفیق زیارت حضرت زینب نصیبش شده. ستار که خبر اعزامش به سوریه را داد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، گفتم به خدا سپردمت
برای تعطیلات پایان ماه صفر به شهرستان رفتیم. گفتند ماموریت ستار دیگر به پایان رسیده و گفته می خواهد به پدر و مادرش سر بزند و او هم به شهرستان می آید
در راه بودیم که تماس گرفتند و گفتند اتفاقی برای ستار افتاده اما من از هیچ چیز اطلاع نداشتم. خیلی ناراحت شدم.
با سردار منطقه تماس گرفتیم، گفتند فقط کمی زخمی و به تهران منتقل شده، تمام مسیر آرام و قرار نداشتم. آن شب تا صبح بیدار بودم. صبح مجددا با منطقه تماس گرفتم که گفتند هنوز اطلاع دقیقی نداریم
من در منزل خواهرم بودم. سر سفره صبحانه شوهر خواهرم شروع به صحبت کرد و گفت باید صبر حضرت زینب را داشته باشید که من متوجه شدم ستار شهید شده