به روایت از همسر بزرگوارم : احمد پسر خاله مادرم بود، آشنایی ما از طریق خانواده‌ها صورت گرفت. مراسم ازدواج‌مان را بسیار ساده و سنتی در 12 مرداد ماه 1388 برگزار کردیم احمد زمانی که به خواستگاری من آمد از نبودن‌هایش برایم بسیار گفت. از شهادت و شهدا برایم گفت. گفت که مرگ با شهادت را می‌پسندند. اینگونه بود که متوجه شدم او اهل ماندن نیست. از لحاظ روحی  خوب می‌شناختمش، می دونستم که کسی نیست که کنار بایستد و خودش را سرگرم کارهای جانبی کند. شجاعت و دلاوری‌اش را می‌شناختم و مطمئن بودم که خودش را به جبهه نبرد می‌رساند و شاید دیگر باز‌نگردد هفت روزی از رفتنش می‌گذشت و دل در دل نداشتم. گویی 70سال برایم گذشته بود. دلهره داشتم. رفتن همسرم به جمع مدافعان حرم، با باقی نبودن‌هایش تفاوت داشت.