روزهایی که رفتم اوایل جنگ سوریه وخیلی خطرناک بود
همیشه تو هرکاری شجاع وداوطلب بودم .مدام تو نمازهام گریه میکردم
وقتی از من علت رو میپرسیدن
میگفتم میدونم من شهید نمیشم
من زن و بچه و همه چیز دنیا رو طلاق داده بودم وفقط یک چیز در دلم مانده بود که اگر آن را هم طلاق میدادم شهید میشدم
رفقا یکسره میپرسیدن که چی مانع شهادتمه ومنم نمیگفتم
تااینکه شب عاشورا با خوشحالی به دوستانم گفتم من فردا شهید میشم ودوستانم متعجب بودن
چون عملیاتی درپیش نبود
دوستانم پرسیدن ناصرچه شده آیا خواب دیده ای ؟
گفتم خواب هم دیده ام ولی آن چیزی که دردلم بود را طلاق دادم
دوستانم پرسیدن حالا میتونی بهمون بگی اون چی بوده؟
باخوشحالی گفتم بله
اونکه تو دلم مونده بود
بنیامین اخرین فرزندم بود که طلاقش دادم