به روایت از پدر بزرگوارم:
پسرم آقا رضا آیت ا... مدنی را بسیار دوست داشت و از کوچکی چندین بار با ایشان عکس انداخته بود و چندین بار که خواسته بود به جبهه اعزام بشه چون سنش کم بود به ایشان می گفتم که برو و از آیت ا... مدنی اجازه بگیر و اگر ایشان صلاح دانستند من حرفی ندارم.
دیگه سکوت می کرد و بالاخره حدود پانزده سال داشتند که کپی شناسنامه اش را دستکاری کرده و به جبهه اعزام شد ، حاج رضا چندین بار از ناحیه چشم و گوش و شکم و دست و پا مجروح شد
در عملیات بدر از ناحیه چشم مجروح شده بود ، در مکه به حاجی گفتم شفای چشمت را از خدا طلب کن گفت من چیزی را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم