فروردین 94، تازه از شهرستان برگشتیم، که با شادمانی یک روز از سر کار برگشت و گفت : یک خبر خوش، اگر آقا دعوت نامه مان را امضاء کرده باشد راهی آسمان هشتم هستیم.باشهید شنایی رفتیم چند روزی هنوز نگذشته بود که یک روز شهید شنایی بعد از نماز مغرب و عشاء به مهدی گفت: به من اطلاع دادند برگردیم، باید به ماموریت برویم. با قطار برگشتیم. در کوپه قطار مهدی و شهید شنایی پچ پچ در گوش هم حرف می زدند و گاهی قهقه هایشان گوش کوپه را پر می کرد. تعجب کردم، گفتم : چه خبر است به ما هم بگویید با هم بخندیم مهدی گفت :اگر من روزی شهید بشم چیکار می کنی؟ ته دلم لرزید، یه چیزهایی پیش خودم حدس زدم، برگشت ناگهانی از مشهد، شادی های بیش از حد معمول و پچ پچ های جلوی چشم ما... گفتم : دنیا بدون شما اصلا برای ما معنی ندارد، گفت : بالاترین درجه اینه که به شما میگویند همسر شهید. بغضم را خوردم و با یک آه پر از سوز جوابش را دادم. شب آخر نشست کنارم، گفت: یک سوال ازت دارم، از من راضی هستی. گفتم: چرا نباشم تو اینقدر خوبی که خوبی هایت را نمی توانم بیان کنم. فردا صبح تلفنش به صدا در آمد. شهید شنائی بود که گفت ساعت یازده آماده باش تا برویم . موقع خداحافظی شد؛ محمد و امید در پذیرایی ایستاده بودن و ساکت انگار آنها هم متوجه شده بودند این آخرین دیدار با پدره مهدی بغلشان کرد و محکم بوسید و پرسید: چی می‌خواهید برایتان بگیریم؟ پسر بزرگم که ساکت بود. پسرکوچکم داد زد با زبان شیرین کودکی اش، بابایی بستنی 5 تا 10 تا، باباش بوسه ای محکم زد به صورتش گفتم چشم می خرم. و رفت و دل من را هم همراه خودش تا آن طرف مرزها برد.