چهارشنبه سوری سال ۹۲ هم در امامزاده معصوم (ع) بودم که دلم طاقت نیاورد و ساعت یک ربع به هفت غروب به هادی زنگ زدم و گفتم بیا امامزاده پیش خودم. دلم شورش را می‌زد. پلیس بود و به لحاظ شغلی در چنین روز‌هایی خطرات زیادی او و همکارانش را تهدید می‌کرد. گفت: سر پست هستم و نمی‌توانم ترک مسئولیت کنم. هادی نسبت به انجام وظیفه حساس بود و کارش را همیشه در اولویت می‌گذاشت. حتی دو تا خودکار در جیبش می‌گذاشت که مبادا از خودکار بیت‌المال استفاده شخصی بکند. آن شب وقتی خانه آمدم، تقریباً یک ربع به ۱۰ شب بود. یک نفر زنگ زد و گفت: شما برادر آقا هادی هستید؟ گفتم: بله. گفت: همکارش هستم و هادی مجروح شده است. برادرم قبلاً هم حین انجام مأموریت دو بار مجروح شده بود.