همه چیز آن قدر بی مقدمه بود که ماشین مهمات ، وسط میدان ماند. عبد و چند پاسدار دیگر برای آوردن ماشین مهمات رفتند که عراقی ها ماشین را زدند.
بعد از چند سال اومدند و گفتند : شهید جاوید الاثر ... و من تمام ۱۵ سال منتظر بودم تا عبد برگردد. خودش گفته بود تا زمانی که جنازه ام برنگشته است بدان که من زنده ام.
۱۵ سال چشمانم به در خشک شد. اول گفتند احتمالا اسیر شده چند سال بعد گفتند شاید مفقود الاثر باشه.
یک شب با دوستانشون صحبت می کردند. صحبت های آن روزشان از نا امنی های مرز سوبله بود. همه ی مردم ، تاریخ رسمی جنگ را از ۳۱ شهریور میدانند اما ما که آنجا بودیم دیدیم که عراقی ها از چند ماه قبل تحرکات خود را شروع کرده بودند
عبد ، پاسدار پاسگاه مرزی سوبله بود. حرف هایی که از نا امنی شنیدم ، خوره به جانم انداخت که « خدایا قراره چه اتفاقی بیفته ؟ » کی فکرش را می کرد چند هفته ی بعد ، جنگنده ها و بمب های عراقی روی سرمان آوار شود و به عزای عزیزانمان بنشینیم ؟
از آن شب ماموریت هایی که عبد میرفت طولانی شد. یک بار ۱۵ شب نبود و به ماموریت رفته بود. هیچ خبری از او نداشتم. مثل الان نبود که همه ی خانه ها تلفن داشته باشند. روزها پشت سر هم میگذشت و من نگران تر از قبل می شدم