به روایت از همرزمم :
يك شب آمدم مسجد ،گفتم داوود را كشتند.همه فكر كردند شوخي مي كنم اما قسم خوردم و گفتم: در درگيري نجف با آمريكاهايي كه قصد ورود ادوات نظامي به داخل حرم اميرالمومنين (ع) را داشتند ،درگير شديم . داوود هم شهيد شد
يكي از همرزمان داود كه جانباز شده بود مي گفت: در عراق كه بوديم به داود گفتم چه آرزويي داري؟ جواب داد مثل سيد الشهدا وقتي شهيد مي شوم سر در بدن نداشته باشم و مانند شهداي گمنام جنازه ام برنگردد
داوود عزيزترين دارايي خودش يعني جانش را براي خدا و در راه خدا از دست داد خدا هم آرزوي او را اجابت كرد، تركش خمپاره اي كه بهش اصابت كرد سرش را جدا كرد و وقتي شهيد شد سر در بدن نداشت
پيكرش هم كه كه برنگشت و مادرش چشم انتظارش مانده .. همرزمی مي گفت چند بار صلوات نذر كرد پرسيدم چرا اينقدر صلوات نذر كردي از جنگ مي ترسي؟!!! داوود گفت: نذر كردم كه به معركه جنگ برسم...
داوود كه شهيد شد شهيد حسام ذوالعلي غبطه مي خورد چرا اين بار كنارش نبود.
داود تا لحظه ی شهادتش سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان تر بود سلاح نرسید! اما داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ها کمک می کرد.