🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت101🦋 حدودا سه روز از شب خواستگاری گذشته.... هنوز خبری ندادن. دلم میخواد این خبر ندادن رو به فال نیک بگیرم و فکر کنم جواب اون دختر منفیه.... اما من فقط دارم خودمو گول میزنم. برسام از دختری که از من کمتر دیدتش خوشش اومده ولی منی که هر روز جلو چشمش بودمو ندید... برسام عاشق اون دختر شده نه من. حتی اگه جواب اون دختر منفی باشه... برسام عاشق اون شده نه من این یعنی اونو به من ترجیح میده.... مگه اون چی داره که به نظرش بهتر از منه؟ بیخیال سوالای بی جوابم شدمو پرده رو کنار زدم... سفیدی برف باعث حیرتم شد.... اونقدر سفید بود که چشممو زد. صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره برف میاد ولی فکرشم نمیکردم انقدر بشینه و همه جارو سفید کنه..... از پنجره نگاهم به حیاط افتاد. آرش و آرام تو حیاط داشتن برف بازی میکردن... واییی که دلم خواست. یه بافت بلند تا زانوم پوشیدم... شالمو خوب روی سرم تنظیم کردم. بعدشم شنل بنفش رنگمو پوشیدم که تا زیر زانوهام میرسید. دست کش و کلاه و شال گردن هم برداشتم. رفتم پایین. دیدم عمه و بی بی تو آشپزخونه ان. دارن چای میخورن... بهشون سلام کردم. جوابمو دادن داشتم میرفتم که بی بی گفت. _کجا دختر؟بیا صبحونه بخور... گفتم. _نمیتونم بخورم بی بی میخوام برم بیرون.... عمه گفت. _امان از دست این جوونا تا برف میبینن از خود بی خود میشن. لبخند دندون نمایی زدمو رفتم بیرون. همین رسیدم تو حیاط اومدم سلام کنم که یه گوله ی برف خورد تو صورتم. دستمو رو صورتم گذاشتم. _هییی واییی دلربا جون خوبی؟ دستمو برداشتم رو به آرام گفتم. _اره. آرش شرمنده گفت. _ببخشید اشتباهی شد میخواستم آرامو بزنم جا خالی داد خورد به شما. گفتم. _اشکال نداره. اینو گفتم و از رو زمین یه گوله برف برداشتمو به سمتش پرت کردم که صاف خورد به بینیش..... منو آرام زدیم زیر خنده. آرش گفت. _دلربا خانم؟داشتیم؟شما که گفتی اشکالی نداره. گفتم. _هنوزم میگم اشکالی نداره ولی اینجوری بی حساب شدیم. سری تکون داد و رو به آرام گفت. _میگم شما خانوما خطرناکید میگی نه. رفتم گوشه ی حیاط و یه مجسمه ی برفی به شکل قلب درست کردم. کارم که تموم شد متوجه آرام و آرش شدم که بالا سرم ایستادن و با دقت نگام میکنن. آرام رو به آرش گفت. _نگاه کن چه با استعداده یاو بگیر اونوقت به تو میگم ادم برفی درست کن یه چیز کج و کوله تحویل ادم میدی.... بعدم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از رو زمین یکم برف برداشت و ریخت رو سر آرش و گفت. _خاک تو سرت... قیافه ی آرش بیچاره دیدنی بود. خندم گرفته بود اما سعی داشتم کنترلش کنم _نه بخندین راحت باشید. اینو که گفت شروع کردم به خندیدن ولی بی صدا. آرش لبخندی زد بعدم یه مشت برف ریخت تو یقه ی آرام. وایییی آرام شروع کرد به بالا و پایین پریدن و میگفت یخ کردم بعدم به آرش فوش میداد. آرشم لبخند ژکوند تحویلش میداد. حسودیم شد کاش من یه خواهر و برادر داشتم اونوقت الان انقدر تنها و افسرده نبودم. دیگه خیلی تو حیاط مونده بودیم جورب که دستا و پاهامون یخ بسته بود. رفتیم تو خونه و چسپیدیم به بخاری. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: