🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت130🦋 چرخ ویلچر رو چرخوند و بهم نزدیک شد‌. _خیلی درد ناکه ... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم قلبم میسوخت روی صندلی نشستم. گفت‌. _نباید این صحنه رو میدیدی حالت خوب نیست یکم بفکر خودت باش الانم گریه نکن حالت بد میشه‌.‌‌‌‌.... گفتم. _مهم نیست بلاخره باید بمیرم... عصبی گفت. _واسه چی همچین حرفی میزنی؟؟؟چرا همش دنبال مردنی؟ بس کن... نگاهش کردم . _زندگی خودمه پس به خودم مربوطه که دلم میخواد بمیرم یا نه.!!! جلوتر اومد و با حرص گفت. _تو همچین حقی نداری کی گفته زندگی خودته؟کی گفته؟؟؟ با حرص گفتم‌ _من گفتم من عصبی تر شد و گفت‌ _تو غلط میکنی‌!!!! با دهن باز نگاهش کردم خودشم انگار از حرفی که زد متعجب بودسرشو انداخت پایینو گفت‌ _ببخشید اهمیت ندادمو راه افتادم تا از بیمارستان خارج بشم‌ داد زد.. _وایسا کجا داری میری؟؟؟؟ ادامه دادم. که چادرم از پشت با شدت کشیده شد و روی زمین نشستم و هینیی کشیدم. مات نگاهش کردم‌ اصلا جا خوردم. گفت‌ _کجا واسه خودت راه افتادی داری میری؟چرا همش لج میکنی؟نمیزاری دو کلمه حرف بزنم. خستم کردی هر کار دلت میخواد انجام میدی اصلا به حرف ادم گوش نمیکنی... خیلی عصبی بود خیلییییی ترسناک شده بود و باورم نمیشد این برسام باشه.... لال شده بودم. گفت‌ _بگو بیرون اون رستوران لعنتی چه اتفاقی برات افتاد که اونجوری بهم ریختی؟ که به خاطرش تا ۵ صبح تو بیمارستان زیر سرم بودی....... ساکت نگاهش کردم که داد زد. _بگووووووووووووووووووو از ترس چشمامو بستمو اشکام سرازیر شد. صدای آرشو شنیدم. _برسام آروم باش یه دقیقه بیا اینور... برسام داد زد. _آرش برو کنار حرف نزن. بعدم با صدای کنترل شده ایی گفت‌ _گریه نکن حرف بزن... با عصبانیت داد زدم گفتم‌ _اگه حرف نزنم چیکار میکنی؟اصلا به تو چه؟ از کی تو کارای من دخالت میکنی؟؟؟؟مگه تو کی هستی؟؟؟؟چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزن.... پرید وسط حرفمو داد زد. _من عاشقتم رگای گردنش بیرون زده بود و صورتش قرمز شده بود‌ قفل کرده بودم چندبار حرفشو توی ذهنم تکرار کردم من عاشقتم عاشقتم عاشق من؟؟؟امکان نداره! هردو ساکت بهم خیره شده بودیم‌ _آقا چه خبره بیمارستانو گذاشتین رو سرتون اینجا جای دعوا نیست برو خونتون با زنت دعوا کن. آرش جلو اومد و نگهبان بیمارستان و از ما دور کرد و مشغول صحبت باهاش شد... گفتم‌ _دروغ میگی.! صداش آروم تر شده بود انگار اصلا عصبی نشده باشه سر به زیر گفت _به خدا دروغ نمیگم بعد حرف میزنیم الان فقط بهم بگو چی شده؟؟؟؟ لحن آروم و پشیمونش وادارم کرد تا حرف بزنم _سام جلوم سبز شد تهدیدم کرد گفت امشبو خوش بگذرونم چون ممکنه اخرین شبی باشه که کنارشماها هستم گفت میاد سراغم.... دستاشو مشت کرد و محکم روی دسته های صندلی چرخدارش کوبید. گفت.. _لعنتی ! چرا همون موقعه نگفتی؟؟اذیتت که نکرد؟ها؟فقط همینا رو گفت؟؟؟. گفتم. _نه . آرش برگشت. گفت‌ _کفترای عاشق به چه نتیجه ایی رسیدن؟ برسام عصبی گفت‌ _به این نتیجه که باید به حساب سام برسم. متعجب گفت‌ _نگو که سام جلو رستوران بوده؟چیکار کرد چیزی گفت‌؟ برسام گفت‌. _میگم بهت ولی فعلا دلربا خانم باید استراحت کنه‌ آرش هم تایید کرد و گفت‌ _برگردید تو اتاقتون دکتر چند ساعت دیگه میاد بیمارستان معاینه میکنه اگه بگه مرخصید میریم خونه..... از روی زمین بلند شدم تا برم _ببخشید شرمندم صدام بالا رفت کنترلمو از دست دادم شرمندم. چیزی نگفتم راه افتادم سمت بیمارستان. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: