🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت140🦋
چندباری نگاهم به برسام خورد
برق خاصی تو چشماش بود
موقع عکس گرفتن با عروس و داماد
از کنارم رد شد و اروم گفت
_خیلی دوستت دارم.
لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم.
مجلس تموم شد و اخر شب بود.
بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن.
اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد.
دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش.
یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم
دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد.
با دیدن بغضش منم بغضم گرفت
گفتم
_چیه؟
اشکاش سرازیر شد و گفت.
_کاش بابا بود.
بغض منم شکست.
گفتم
_عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه.
گریه اش شدت گرفت و گفت.
_میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم...
اشکامو پاک کردمو گفتم.
_منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم این وسط فیلم هندیش کردی
خندید.
خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن.
و ماها موندیم
همه مشغول خداحافظی بودن.
رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین
اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد.
نفسم بند اومد.
اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت
_بخواب دختر کوچولو.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه