🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت141🦋
•برسام•
بعد از خداحافظی از بچه ها رفتم تا ماشینو روشن کنم که دلربا و بی بی سوار شن.
با خوشحالی سوئیچ رو دور انگشتام میچرخوندم و لبخند از لبم کنار نمیرفت.
شعری که زمزمه کرد مدام توی سرم تکرار میشه.
رسیدم سمت ماشین ریموت رو زدم و خواستم درو باز کنم که پام رفت روی چیزی.
پامو بلند کردمو زیرشو نگاه کردم.
یه سنجاق سینه گل رز بود.
برداشتمش.
این چقدر آشناست!
سوار ماشین شدمو روشنش کردم.
راه افتادم و رفتم جلوی در.
پیاده شدمو با چشم دنبال بی بی گشتم..
بی بی و مریم خانم باهم صحبت میکردن.
آرش و مهسا هم کنارشون بودن.
گفتم
_بی بی جان بریم.
بی بی باشه ایی گفت و سمت من اومد.
نگاهی به اطراف کردم
دلربا نبود.
رو به مهسا خانم گفتم.
_دلربا رو ندید؟؟
متعجب گفت.
_نه مگه با شما نبود؟؟؟؟
گفتم
_با من ؟
گفت.
_اره من دنبالش گشتم نبود یکی از دخترا گفت دیده با شماست.
گفتم.
_نه ما باهم نبودیم کی اینو گفت؟
گفت
_همین ۵ دقیقه پیش.
دست کردم تو جیب شلوارمو گوشیمو در آوردم.
شمارشو گرفتم
انقدر بوق خورد تا قطع شد
۱ بار شمارشو گرفتم و همزمان تمام اطرافو گشتم.
_دلربا؟؟؟؟
حس بدی دارم.
بقیه هم نگران شده بودن.
رو به مهسا گفتم.
_لطفا اونیو که آخرین بار دیدتش رو پیدا کن.
باشه ایی گفت
اومد بره که گفتم
_وایسا.
ایستاد.
نگاهم به سنجاق سینه ب گل رز افتاد این دقیقا همونیه که.
از تو ماشین درش اوردم.
گفتم.
_این مال لباس دلرباست؟
نگاهش کرد.
_اره مال خودشه کجا پیداش کردید؟
گفتم
_افتاده بود جلوی ماشینم.
سری تکون داد و گفت
_نکنه چیزیش شده باشه؟
آرش گفت.
_ان شاءالله که نیست شما زود برو اون خانمو پیدا کن..
برای دوازدهمین بار شمارشو گرفتم
ولی جواب نمیداد..
چی شدی تو دختر؟
از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرقتم
مهسا و یه دختر دیگه به سمتمون اومدن
گفتم
_شما دلربا رو دیدید؟.
گفت.
_اره
گفتم
_کجا؟
گفت.
_وا خوب پیش شما بود دیگه.
کلافه گفتم
_کجا دیدینش؟
نگاهی بهم انداخت و گفت.
_سمت ماشینا بودید و دلربا یکم حالش خوب نبود انگار و شما بغلش کرده بودید.
هنگ نگاهش کردم.
مهسا پرسید
_مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت
_اره فقط این لباس تنتون نبود یه کت زرشکی پوشیده بودید با شلوار جین آبی...
پاهام شل شد و نشستم رو زمین.
آرش کنار نشست
_تو هم داری به سام فکر میکنی؟؟؟
چشمامو محکم بستم و دستامو مشت کردم
دیگه داره از حدش میگذرونه
دیگه اصلا مهم نیست که برادرمه.
عصبی بلند شدم.
مهسا رنگ پریده شده بود گفت.
_اگه بلایی سرش بیاره چی؟
بی بی که انگار حرفای مارو شنیده بود یا زهرایی گفت داشت سقوط میکرد که مریم خانم نگهش داشت و نگران گفت.
_خدا به داد اون دختر برسه
از لای دندونای قفل شدم گفتم.
_نمیزارم بهش آسیب بزنه
بعدم سوار ماشین شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه