🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت163🦋
همه خسته بودن و خوابیدم ولی من خوابم نمیومد...
ذهنم پر از سوال بود و انگار یه انرژی خاصی داشتم کلی توجام غلت زدم ولی فایده نداشت
بلند شدمو رفتم بیرون..
آرش و برسام تو یه اتاق بودن
اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم پشت بوم.
که دیدم آرش اونجا نشسته و بیرونو نگاه میکنه.یعنی اونم خوابش نبرده..؟؟
آرش برام مثل یه برادر بود حس برادری خاصی بهش دارم.
رفتم جلوتر
_خوابتون نمیاد؟
با دیدن من جا خورد و بلند شد.
گفت
_بیدارین شما؟؟
گفتم.
_نه من خوابم این روحمه ...چه سوالیه میپرسین؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت.
_الحمدالله همون دلربا خانم همیشگی هستید..
جلوتر رفتمو لبه ی پشت بوم نشستم.
نشست.
گفتم.
_چرا نخوابیدین.؟
گفت.
_ذهنم درگیره...
گفتم
_یکم از بعد ناپدید شدم من بگید حس میکنم حرف زدن برای برسام سخته انگار یه چیزایی رو نمیتونه به من بگه ولی مطمئنم شما میدونید چیه و میتونید بگید میخوام
موبه مو از بعد پرت شدنم تو آب بدونم ...
آهییی کشید و گفت.
_برای منم گفتن یه سری چیزا سخته ولی فک میکنم حقتونه همه چیزو بدونید برسام نمیخواد چیزی بگه تا ناراحت نشید.
این دوماه خیلی دوماه بدی بود برای همه و بیشتر از همه برای برسام.
نگاهی به آسمون انداخت و ادامه داد
_من اون شب تو قایق نبودم منو برسام با کمک هادی دوست برسام که پلیس بود رد سام رو تا اون کشتی گرفتیم من و هادی یکم دیرتر رسیدیم و برسام با دوتا از پلیسای همونجا اومدن تو کشتی..
طبق چیزایی که میدونم بعد پرت شدن شما تو آب برسام پرید تو آب تا نجاتتون بده ولی هرچی گشت نتونست پیداتون کنه و حتی خودشم داشت غرق میشد که سام نجاتش داد.
گفتم
_سام؟
سرشو تکون داد و گفت.
_بعدش ما رسیدیم دریا که کشتی برگشت ساحل و برسام بیهوش بود نیروی دریایی و غواصا وآمبولانس بودن برسام که بهتر شد کنار ساحل منتظر بودیم تا غواصا پیداتون کنن برسام خیلی حالش خراب بود...
وقتی دیدم انقدر جست وجو طول کشیده حدس زدم شما غرق شدید و دور از جونتون باید منتظر جسدتون باشیم خوب تو اون شرایط این فکر طبیعی بود..
اما به برسام چیزی نگفتم میدونستم این فکر به ذهنش رسیده ولی هرگز باور نمیکنه.
خورشید طلوع کرده بود که غواصا برگشتن ولی خبری نبود یکی از غواصا جلو اومد و گفت.
(متاسفانه نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.)
برسام عصبی یقه ی اون بیچاره رو گرفت و گفت.
(مگه رفته بودی جسدشو پیدا کنی؟؟؟من اونو زنده میخوام)
سعی کردم کنترلش کنم تا دعوا نکنه چون اون لحظه خیلی عصبی شد و باورش نشد ولی .....
سکوت کرد و هاله ایی از اشک تو چشماش جمع شد..
گفتم
_ولی چی ؟؟؟
گفت.
_برسام نمیخواد اینجاشو شما بدونید...
گفتم.
_مگه چی شده؟توروخدا بهم بگید خودتون گفتید حقمه بدونم..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
_
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه