🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت164🦋 دماغش رو بالا کشید نفسم داشت بند میومد نمیدونم چی میخواست بگه تو اون لحظه فکرم هزاران جا رفت... بلاخره زبون باز کرد. _برسام داشت داد میزد که یهو شل شد. سعی کردم نگهش دارم ولی سنگین شده بود هیچ کنترلی روی بدنش نداشت. فک کردم شاید فشارش افتاده یا شوک شده ولی وقتی خوابوندمش زمین مکثی کرد و گفت. _ضربانش قطع شده بود ایست قلبی کرده بود قلبش دیگه نمیزد خیلی ترسیده بودم هیچوقت انقدر نترسیده بودم. شروع کردم به ماساژ قلبی برای احیا خداروشکر آمبولانس اونجا بود و با شوک الکتریکی تونستیم ضربان قلبشو برگردونیم.. حس کردم سرم داره گیج میره. دستمو به سرم گرفتم‌... گفتم. _داری با من شوخی میکنی؟؟؟ سری تکون دادو گفت. _کاش شوخی بود. اشکام سرازیر شد باورم نمیشه از جام بلند شدم کمی عقب رفتم. ولی تعادلمو از دست دادمو نشستم رو زمین. به سرعت خودشو بهم رسوند. _دلربا خانم خوبی؟؟ گفتم. _بعدش چی شد؟؟؟ گفت‌ _بگم؟؟ گفتم. _معلومه گفت. _با سرعت رسوندیمش بیمارستان بردنش مراقبت های ویژه.نمیدونستم باید چیکار کنم نباید میزاشتم بی بی بفهمه چون حال اونم بد میشد...به مامانم اینا خبر دادم که برن تهران و یه جوری به بی بی خبر بدن. برسام بیهوش بود همه میخواستن بیان ولی نمیشد واسه همین برسام رو انتقال دادیم تهران.....مهسا حالش خراب بود مدام التماسم میکرد که ببرمش جنوب. محمد حسین و حدیث خانم هم نمیدونم چه جوری فهمیدن و خودشونو رسوندن تهران. حال حدیث خانم هم خیلی بد شد. سام رو همونجا تو ساحل دستگیر کردن و بعد یه مدت انتقالش دادن تهران مام ازش شکایت کردیم. برسام دو هفته تو مراقبت های ویژه بود تو اون دو هفته با اهواز ارتباط داشتم هیچ اثری از شما پیدا نشد احتمال داد جسدتون تو دریا مدفون شده و دیگه باید تمومش کنیم بعدم یه سری از وسایلتون که تو کشتی بود رو فرستادن نمیدونستم چیکارشون کنم گذاشتمشون صندوق عقب ماشینم بمونن. هفته ی سوم برسام رو بردیم بخش... خیلی بی تابی میکرد. شبا تا صبح هزیون میگفت مرتب اسم شمارو میگفت‌خیلی حالش بد بود..... بابام گفت برای اینکه برسام باور کنه که شما دیگه زنده نیستید باید یه مراسم ختم بگیریم. وضعیت قلب برسام الان خوبه ولی خیلی باید مراقبش باشیم. وقتی مرخص شد تو اتاق خودش نرفت یه راست رفت تو اتاق شما و همونجا موند. شبا میترسیدیم تو خواب سکته کنه یا بلایی سرش بیاد واسه همین هممون شبی چندبار بهش سرمیزدیمو منم قرصاشو بهش میدادم. سه چهار روز بعد داشتیم کارها رو برای مراسم ختم انجام میدادیم که برسام متوجه شد و همه چیزو خراب کرد داد زد گفت (دلربا نمرده زنده است برمیگرده بیبینه براش مراسم گرفتید ناراحت میشه.) فکرشو نمیکردم ولی برسام خیلی عاشقتونه. یه شب حالش خیلی بد بود خیلی گریه کرد میگفت (خودمم فکرشو نمیکردم انقدر عاشقش باشم از وقتی جلو چشمام رفت و دیکه هیچ اثری ازش نیست فهمیدم جونم بهش بند بود) اشکام پشت هم میریخت.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: