🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت3🦋
موقع خوردن ناهار انقدر شوخی کردیمو خندیدیم که حد نداشت دیگه از خنده ریسه میرفتیم.
یهو نازی تند تند زد رو میزو گفت.
_بچه ها یکم اروم تر زود بخوریم بریم شر میشه.
مهسا با تعجب گفت.
_چی شر میشه؟درست بگو مام بفهمیم تو چی میگی؟
نازی با صدای ارومی گفت.
_تابلو نکنیدا سمت چپ دوتا میز انورتر
چندتا از این بچه حزب الهی ها نشستن فک کنم گشت ارشادی چیزی باشن
داشتیم میخندیدیم دیدم چندبار برگشتن بااخم نگاه کردن نیان بگیرنمون
اخمی کردمو برگشتم و جایی که گفتو نگاه کردم
مهسا و پارمیدا هم عین من.
دیدمشون ۴ تا پسر بودن قیافه هاشون خوب مشخص نبود .
گفتم
_غلط کردن مگه خندیدن جرمه؟ولشون کنید بابا.
پارمیدا هم حرف منو تایید کرد
مهساهم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن
دوباره حرف زدیمو خندیدیم
از جامون که بلند شدیم اونا دیگه نبودن اصلا کی رفتن؟
بیخیال مهم نیست.
سوار پاشین شدیم بریم پارک آبی مجتمع .
جای خوبیه هم پارک جنگلی داره هم آبی
رفتیم لب دریا زیاد شلوغ نبود...
کمی با فاصله از دریا دکه های زیادی بودن که چیزای مختلفی میفروختن
پاچه های شلوارمونو زدیم بالا و رفتیم تو آب.
خنکی آب حس تازگی و طراوت رو در وجودم زنده کرد.
یهو صورتم خیس شد.
برگشتم دیدم
مهساست.
ابرویی بالانداختمو گفتم
_مهی خودت شروع کردی حالا دیگه نجات دادنت دست خداست.
اومد فرار کنه که شروع کردم اب ریختن روش.
اونم همین طور.
نازنین وپارمیدا هم با عشوه به ما ملحق شدن.
صدای خنده ها و جیغامون خیلی بلند بود.
یکم بعد از دریا خارج شدیم رفتیم سمت جنگل
از جایی که بودیم همه دکه ها و هم دریا کاملا مشخص بودیم.
زیر اندازو پهن کردیمو نشستیم
هنوز کمی خیس بودم.
دارز کشیدم یه گوشه.
به درختا که بالای سرم بودم و نور افتاب به زور از لابه لاشون عبور میکرد نگاه کردم.
صدای پرنده ها و سکوت جنگل.
یکم که گذشت.
پارمیدا اسپیکر رو برداشت و روشنس کرد آهنگ گذاشت مام شروع کردیم به خوندن با آهنگ و دست میزدیم...
یهو چشمم افتاد به اون پسرا که تو رستوران بودن.
داشتن میومدن سمت ما وسیله دستشون بود حتما میخوان این اطراف بشینن. برای اینکه حرصشونو دربیارم و دورشون کنم.
روبه پارمیدا گفتم
صداشو زیادتر کن وبلند تر بخونیم.
بچه ها که متوجه شدن اونا دارن میان اینوری سریع باهام موافقت کردنو
صدارو تا ته زیاد کردیمو شروع کردیم به خوندن.
پسرا با قیافه ایی خشمگین راهشونو کج کردن اومدن سمت ما.
یکیشون گفت.
_خواهرا ساکت
ساکت شدیم ولی صدای آهنگ همچنان زیاد بود.
سراشون پایین بود و زمینو نگاه میکردن
سعی کردم قشنگ نگاهشون کنم.
قیافه هاشون خوب بود ولی اونی که جلوتر بود خوشگل تر از همه بود .
اخمی کردمو گفتم
_چتونه؟
بغلی پسر خوشگله سرشو کمی بالاتر اوردو گفت.
_لطفا صدای آهنگو کم کنید تا صدا به صدا برسه.
پارمیدا اسپیکرو خاموش کرد.
ماهمون جوری نشسته بودیم رو زیر اندازو اونا با فاصله از ما ایستاده بودن.
مهسا گفت.
_خوب قطع شد فرمایش؟
همون پسره جواب داد
_خواهرا اینجا مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن صدای شما بقیه رو اذیت میکنه و تازه خوب نیست بقیه رو به گناه بندازین....
نازی گفت.
_شما گوشاتو بگیر اگه نمیتونی هم برو.
یکی دیگه گفت .
_خانوما ما اومدیم اینجا مثل شما گردش نمیتونیم به خاطر اینکه شما دارین آواز میخونین تفریح نکنیم.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_بهتره برید رد کارتون ما هرکاری که دلمون بخواد انجام میدیم به کسی هم ربطی نداره.
پسر خوشگله با حرفم سرشو تا حدی بلند کردو نگاهی بهم انداخت.
چه چشمای آبی قشنگی داشت.
برای چند لحظه محو اون چشما شدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه