🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت4🦋 سرشو دوباره انداخت پایین ایششششش فک کرده کیه ؟چقدر مغروره. گفت _شما هم دارین خودتون به گناه میوفتید هم بقیه رو به گناه میندازین. گفتم. _به درک . نفس عمیقی کشید و روبه دوستاش گفت. _بریم بچه ها بریم دور بشینیم. گفتم. _آفرین پسر خوب خوش اومدی. برگشت کوتاه نگام کرد اما حرفی نزد. یه نگاه سریع و گیرا و بعد رفتن. اصلا نفهمیدم کدوم وری رفتن. نازی گفت. _با این که ازاین بچه مذهبی ها بودن ولی قیافه هاشون خوب بودا خصوصا اون چشم آبیه عجب جیگری بود. مهسا و پارمیدا هم حرفشو تایید کردن. گفتم _که چی؟ هرچی باشه مردن مردام به درد نمیخورن. بحثو تموم کردیم و بعد پارمیدا اهنگ های خواننده هارو بی کلام گذاشت و خواست من بخونم. اخه صدای من خوب بود. منم شروع کردم با حس آهنگ خوندن. خودم به شدت از صدام خوشم میومد بچه ها میگفتن باید خواننده میشدم. بعدش مشغول بازی شدیم که سر بازی نازی باخت مام برای اینکه مجازاتش کنیم توی نوشابه اش فلفل ریختیم بطری نوشابه دستم بود رفتم سمتش که گفت. _عمرا بخورم. گفتم . _نچ گفتیم هرکی باخت باید بخوره تو باختی. گفت . _نه خیر اگه تونستین منو بگیرین اونوقت میخورم. اینو گفت و پا به فرار گذاشت. مام افتادیم دنبالش. جیغ میزدیمو میخندیدیم. داشتیم میرفتیم که یهو نازی ترمز کرد. منم رسیدم بهش. که دیدم نازی دقیقا جایی که همون پسرا نشسته بودن وایساده و اونا با تعجب به ما نگاه میکنن پارمیدا و مهسا هم بهمون رسیدن. نازی هنگ بود. یه پسر که چشمای طوسی داشت گفت. _الانم میگید به کسی ربطی نداره؟بهتر نیست خانومانه رفتارکنید. آمپر چسپوندم رفتم جلو گفتم _اره به کسب ربطی نداره ما هرجا دلمون بخواد میریم هرکار دلمون بخواد انجام میدیم. پسره عصبی بلند شد. گفت _کی گفته هرکار دلتون بخواد میتونید انجام بدین؟ پارمیدا اخمی کردو گفت _ما گفتیم. بقیه پسرا ازجاشون بلند شدن. پسر چشم ابیه گفت. _شما اشتباه میکنید که همچین حرفی میزنید. نازی که ساکت بود گفت. _نه بابا فقط شماها راست میگید به ‌شماها باشه سر هممون پارچه ی سیاه میندازید و مارو عین امل های افسرده پرت میکنید گوشه ی خونه و میگید حق ندارید تکون بخورید. اون یکی پسره گفت. _کی گفته ما همچین کاری میکنیم خانم محترم ما که کاری نداریم فقط میگیم کمی رعایت بقیه رو بکنید. گفتم _ها نکه شما رعایت میکنید؟کلا هرجا پا میزارید میگید خواهرم حجابت خواهرم نخند خواهرم فلان خواهرم بسان کلا فضولید. چشم ابیه گفت. _ما فقط وظیفمونو انجام میدیم . گفتم _عع؟حالا شد وظیفه؟بزار من بهت بگم وظیفه ات چیه وظیفت اینه که دهنتو ببندی و گورتو گم کنی. اخم غلیظی اومد رو پیشونیش بالحن جدی و ترسناکی گفت. _اگه گورمونو گم نکنیم چی میشه؟ گفتم _این میشه. بطری نوشابه ایی که قرار بود سهم نازی بشه رو باز کردمو محتویاتشو خالی کردم رو پسره. هنگ کرده بود دوستاشم بدتر از خودش. نازی و مهی و پاری زدن زیر خنده. پسره نفس عمیقی کشید دوستای پسره به سمتمون خیز برداشتن که پسره دستاشو بالا اورد و گفت. _بسه. نازی دستمو کشید و باهم رفتیم پیش وسایلمون. توقع نداشتم هیچی نگه. عجیب بود. مهسا گفت. _این پسره چقدر عجیب بود. شونه ایی بالا انداختم که مثلا مهم نبود(اره بابا اصلا) -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: