🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت5🦋
بعدشم برگشتیم ویلای پارمیدا.
اونا خیلی پولدارن.
نازی هم وضعش خوبه ولی مهسا از خانواده ی متوسطیه
چند روزی رو اونجا موندیمو بعد برگشتیم تهران.....
دوباره درس وکار.
〰سه هفته بعد〰
بعد از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم.
وارد بوتیک شدم.
پرستو روی صندلی نشسته بود و ناهارشو میخورد.
باصدای بلند سلام کردم.
لبخند زدو گفت .
_سلام جیگر خداروشکر زود اومدی من دیگه ناهارم تموم شده باید برم خونه برای توهم غذا هست خواستی بخور
وسایلشو جمع کرد و گونمو بوسید و رفت
منم سری تکون دادمو رفتم پشت میز نشستم.
طبق معمول من زودتر اومده بودم
و تو این ساعت مشتری نداریم.
بیخیال سرمو گذاشتم روی پیشخون.
که صدای پایی اومد.
سرمو بلند کردم که نگاهم به الناز افتاد.
موهای هایلایت شدشو کنار زد و سلام بلندی کرد.
گفتم.
_کوفت چرا داد میزنی.؟
ایشششی کردو گفت
_دوست داشتم.
گفتم .
_بیشین بینم با حال ندارم واسه من دوست داشتم نکن.
النازم تریپ لاتی برداشتو گفت.
_چش دادا نوکرتم.
گفتم .
_بیا بشین حال ندارم.
گفت
_سرحال نیستیا.
گفتم
_اره میدونم
ساعت ۷ غروب صاحب بوتیک درو بستو منم از الناز خداحافظی کردمو مثل همیشه پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
هوا درحال تاریکی بود.
هندزفریمو در اوردمو به گوشیم وصل کردم.
یه آهنگ پلی کردمو دستمامو تو جیب مانتوم فرو کردم.
زیرلب باآهنگ زمزمه میکردم.
و در حال عبور از اخرین خیابونی که تهش به ایستگاه اتوبوس ختم میشد
بودم.
این خیابون همیشه خلوته واسه همین دوستش دارم مخصوصا شبایی که بارون میاد .
قدم زدن زیر بارون تو هوای تاریک و خلوت با موزیک واقعا برام لذت بخشه
واسه همین این مسیرو دوست دارم.
زیرلب با آهنگ زمزمه میکردم
که ناگهان یه نفر دهنمو گرفت.
شروع کردم به تقلا کردن ولی انگار دستمالی جلوی بینیم بودم.
کم کم چشمام سنگین شد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه