🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت6🦋
چشمامو باز کردم.
همه جا تاریک بود.
وحشت زده نشستم .
یادم اومد چه اتفاقی افتاده.
یکم که موندم چشمام به تاریکی عادت کرد..
یه اتاق تاریک و کوچیک بود.
و یه تخت نور کمی از زیر در به داخل میومد.
رفتم سمت درو اروم خوابیدم رو زمین..از زیر در بیرونو نگاه کردم چیز خاصی مشخص نبود
یهو یه جفت کفش جلوی در ظاهر شد.
سریع بلند شدمو رفتم عقب.
در اتاق باز شد.
نور چشممو زد.
مردی جلوی در ایستاده بود.
گفت.
_پس بیدار شدی موش کوچولو.
گفتم .
_تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟
گفت.
_مهم نیست من کیم..فعلا استراحت کن باهات کار دارم.
اینو گفتو درو بست.....!!!!
درو بست واقعا؟
رفت!
چی گفت؟
با من چیکار داره؟
خو معلومه دیگه اسکل دزدیدتت که ببرتت خوش گذرونی؟
هوووف الان چه غلطی کنم؟
هیچی هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
عمرا باید یه کاری بکنم.
پریدم سمت درو محکم به در ضربه زدم و فریاد زدم.
_هوی مرتیکه احمق روانی بیا درو باز کن.
چیزی به در کوبیده شد ترسیدمو رفتم عقب.
صدای مرد از پشت در اومد.
_هوی کمتر وحشی باز دربیار من اعصاب ندارم میام لهت میکنم.
دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی!؟
هووووف.
کلافه به سمت تخت رفتم.
نشستمو زانوهامو بغل گرفتم..
یعنی هیچ راهی نیست؟
نه اخه چرا راهی هست؟از این اتاق کوفتی چه جوری میتونی فرار کنی؟؟؟؟؟
نمیدونم چی شد که خوابم برد.
مرتب کابوس دیدم.
بی حال یه گوشه افتاده بودم که در اتاق باز شد.
همون مرد بود.
چقدرم سگ اخلاقه
یه سینی دستش بود.
سینی رو گذاشت رو تخت.
نگاهی به سینی انداختم.
نون و پنیرو چای شیرین بود.
اخ داشتم از گشنگی میمردم.
مرده نگاهی بهم انداختو رفت بیرون.
تا رفت شروع کردم به خوردن.
اخیشش دلم.
کارد بخوره به اون شکم نا سلامتی دزدیدنت اونوقت تو داری صبحونه میخوری؟خاک توسرت الان باید به فکر فرار باشی.
خوب برای فرار نیاز به غذا دارم دیگه باید جون داشته باشم.
منطقیه.
از حرف زدم با خودم دست برداشتمو مشغول خوردن شدم.....
نیم ساعت بعد اومد سینی رو برداشت و رفت.
هرچی به مخم فشار اوردم راهی پیدا نکردم.
چطوره بهانه ی دستشویی برم بیرون؟
ها فکر خوبی کردی فقط یه سوال تو چرا تا الان دستشوییت نگرفته؟طبیعیه؟
نمیدونم .
رفتم سمت درو گفتم
_بیا این درو باز کن کار واجب دارم.
صدایی نیومد داد زدم
_مگه کری بیا دروباز کن.
درو باز کرد.
_چته؟
گفتم.
_کارواجب دارم باید برم بیرون.
گفت
_چه کاری؟
گفتم
_کاری که همه ی مردم انجام میدن و واجبه.
رفت تو فکر.
وا خله؟
گفت
_دستشویی؟
گفتم.
_په نه په پاشویی.
اخم کردو گفت
_خوشمزه بازی درنیار راه بیوفت.
منو برد بیرون.
از یه راهرو اومدیم بیرون رسیدیم به یه پذیزایی.
پذیزایی رو رد کردیم رفتیم تو یه راهرو دیگه اونجا دوتا در بود.
در اولو باز کردو گفت.
_زود بیا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه