🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت8🦋 در اتاق یهو باز شد اخمی کردمو گفتم. _کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم. دیدم خشکش زده . گفتم _چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟ لبخندی زد و گفت. _حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی. دهنم عین اسب ابی باز موند. نفهم. گفت . _سایز پات چیه؟ گفتم. _اوووم ۳۷ گفت. _حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن. چند جفت کفش انداخت جلوم. نگاهی بهشون کردم. فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود. گفت. _راه بیوفت بریم مادمازل. گفتم _منو کجا میبری؟ گفت. _یه جای خوب دنبالش راه افتادم وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟ چون اگه نری میزنه لهت میکنه. قانع شدم. در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت _بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو. این چی گفت؟ گفتم _چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟ گفت. _فضولیش به تو نیومده. بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی. نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد. از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم عین یه گنجیشک میزد. درماشینو باز کرد و گفت. _بیا بیرون. به زور پیاده شدم گفت _ راه بیوفت. گفتم _من که نمیتونم ببینم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. داشتم سکته میکردم. گفت. _جلوت پنج تا پله است. اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد. رفتیم تو که گفت وایسا. صداش اومد.. _بیا ببین چی اوردم برات. بعدم چشمای منو باز کرد. با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟ چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه. نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه. با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت. _نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی مرد خندید و گفت . _ممنون اقا. گفت _بیماری خاصی که نداره؟ مرد نگاهی بهم انداختو گفت . _خیالت راحت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: