🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت9🦋 حالا من موندم اون. حالا چه غلطی کنم؟ هیچی فاتحه ات خونده است بسم الله الرحمن الرحیم الحمدو الله رب العالمین الرحمن الرحیم ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش. گفتم _چرا منو اوردی اینجا؟ نگاهی بهم انداخت حس کردم چشماش یکم تیر تر شده. گفت. _اسمت چیه‌؟ گفتم _دلربا. گفت. _بهت میاد دلربای من. هنگ نگاهش کردم. طناب دستمو برید. گفت. _مانتوت رو دربیار. سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟ رفتم عقب اومد جلو. رفتم عقب تر بازم اومد. رفتم عقب که خوردم به دیوار. داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره. فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم. اونم دنبالم بود. رسیدم بالا چندتا در بود. یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم.. رفتم تو و دروربستم. واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟ زد به درو گفت. _باز کن درو. گفتم _ نه گفت _باشه خودت خواستی. وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم. حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟ نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه. دیگه صدایی ازش نیومد یعنی بیخیال شده؟ اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه . لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه. چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!! گفتم _توروخدا بزار برم. گفت. _عمرا. نصف در باز شد!!!! واییییی داره میاد. به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت. ترسیده نگاهش کردم عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین. اشکم در اومد. صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد. گفت _تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی. با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد. چی داشت میگفت؟. زدم زیر گریه. دستمو گرفت و منو کشوند. سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت. _بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه. مجبوری بلند شدم و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند. شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین. رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست. اشکام بی اختیار میریختن گفتم _توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت. متعجب گفت _داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟ اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!! حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند مچ دستمو محکم گرفته بود. با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد. بازم اشک ریختم گفتم _توروخدا بزار برم. هق هقم بلند شد. انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت. _هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه. ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه. باید فرار کنم. زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت. _وحشی بازی درنیار. نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت. باید بپرم . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: