🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت19🦋 گفتم. _نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده من یه لحظه حواسم پرت شد. بعدم با اشتها غذامو تموم کردم. بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نز‌اشتم و خودم شستم. بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه. بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام. تو قسمت اول پذیرایی نبود رفتم قسمت دوم. نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود. رفتم و مقابلش ایستادم. بشکنی زدم که چشماشو باز کرد. با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین . تک سرفه ایی کرد و گفت. _با من کاری داشتین؟ گفتم. _الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه. سری تکون دادو گفت. _بله درسته. گفتم _خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه. اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت. _نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد. متعجب گفتم _چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه از جاش بلند شد و گفت. _درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه. رفت بیرون. دنبالش رفتم. رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین. مگه اونجا چیه؟ میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم..... رفتم بالا و لباس عوض کردم. یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم. یه شلوار جین ابی و شال صورتی. چتری های طلائیمو مرتب کردم رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم. از سررضایت لبخند زدم. چشمام روشن تر از قبل شده بود. من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده از پله ها رفتم پایین. رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم. گفت. _بیا تو مادر. رفتم داخل. نشسته بود رو تخت. گفتم _بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام. لبخندی زدو گفت. _برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش. ازش خداحافظی کردمو رفتم. رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: