🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه