دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم دریکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی دریک سمت و دیگری درسمت دیگرتپه گندم دیم میکاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد.
ولی ابراهیم قبل ازپرشدن خوشه ها گندم هایش ازتشنگی میسوختند ویا دچارآفت شده و خوراک دام میشدند ویا خوشه های خالی داشتند
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان راعوض کنیم، زمین تو مرغوب است.اسماعیل عوض کرد،ولی ابراهیم بازمحصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین درآذرماه، ابراهیم کناراسماعیل بودودیدکه اسماعیل کارخاصی نمیکندوهمان کاری میکند که او میکردوهمان بذری رامیپاشدکه او میپاشید در رازاین کارحیرت ماند
اسماعیل گفت
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم دراین فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که ازاین گندم ها بخورند ولی تودعا میکنی پرنده ای ازآن نخورد تامحصولت زیادتر شود
دوم اینکه تو آرزو میکنی محصول من کمتراز حاصل تو شود درحالی که من آرزو دارم محصول توازمن بیشترشود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را میخورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را"