🔴 ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۵۶: 🔸... من دستمالِ بسته‌ را به خانه بردم و می‌‏دانستم كه در دستمال، پول است. 🔸مادرم گفت: «شيرخدا! چرا پشتِ در، این‌‏قدر معطّل شدى؟ با كه حرف می‌‏زدى؟» گفتم: «مادر! پهلوان‌‏صفدر آمده بود و اين دستمال را داد كه به پدرم بدهم.» 🔸بعد گفتم: «مادر! می‌‏دانى پهلوان‌‏صفدر دَمِ در به من چه گفت؟» مادرم با دستپاچگى پرسيد: «نه؛ نمی‌دانم. چه گفت؟» گفتم: «او اوّل از من پرسيد: "شيرخدا تويى؟" گفتم: بله. گفت: "تو با عَبدُل، پسر كدخدا، كشتى گرفتى و او را به زمين زدى؟" من سرم را پايين انداخته، گفتم: بله. گفت: "تو پهلوانى. پهلوان كه سرش را پايين نمی‌‏اندازد. اين اوّلين بار است كه كسى به من گفت پهلوان؛ آن هم پهلوان‌‏صفدر؛ بعد گفت: "از پدرت اجازه بگير؛ بيا خانه‌ی ما؛ من فنون پهلوانى را در مدّت كمى به تو ياد می‌‏دهم و تو را به جاى خود، جانشين می‌کنم." موقع رفتن گفت: "شيرخدا! به يارى خدا از تو شيرى می‌‏سازم كه صداى نعره‌ات به همه‌‏جاى دنيا برسد." و بعد، دستمال را به من داد و رفت.» 🔸مادرم وقتى اين حرف‌‏ها را كه من از پهلوان‌‏صفدر نقل كردم، شنيد، گفت: «شيرخدا! خدا آخر [و] عاقبت تو را به‌‏خير كند. نمی‌‏دانم آخر [و] عاقبت تو چه خواهد شد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۶۹ و ۷۰. @benisiha_ir