🔴
#زندگینامه ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۶۳:
🔸... بعد، [پهلوانصفدر] از پدرم پرسيد: «شما جريان کشتیگرفتن شيرخدا با عَبدُل را شنيدهايد؟» پدرم گفت: «ديشب مادرش چيزهايى در اینباره برايم تعريف كرد؛ ولى من قضيّه را بهخوبى نمیدانم.» پهلوانصفدر گفت: «پس بهتر است كه خودش نقل كند.» و از من خواستند كه جريان را دقیقاً برايشان بگويم. من هم با خجالت، همه را نقل كردم.
🔸وقتى تمامى جريان را شنيدند، پهلوانصفدر رو به پدرم كرد و گفت: «آقااسماعيل! اگر تو راضى باشى، شيرخدا روزى یک ساعت بيايد اینجا؛ من از او یک قهرمان جهانى میسازم كه افتخار آذربايجان باشد.» و اضافه كرد [و] گفت: «از شيرخدا شيرى میسازم كه صداى نعرهاش به همهجاى دنيا برسد.» پدرم گفت: «آخه». پهلوان گفت: «آخه ندارد. حالا كه شيرخدا اینهمه هوش و حواس و زور دارد، چرا یک پهلوان نشود؟ و اين وظیفهی ما، بزرگترها، است [كه] وقتى ديديم بچهاى از عقل و هوش و زور زيادى برخوردار است، بايد دستش را بگيريم و تشويقش كنيم [و] هر خدمتى كه از دستمان برآيد، دربارهی او انجام بدهيم.»
🔸پهلوانصفدر با گفتن اين حرفها، پدرم را راضى كرد كه من از فردا روزى یک ساعت به خدمت ايشان بروم و فن و فنون کشتیگرفتن را از او ياد بگيرم؛ ولى راستش من از بچههاى كدخدا میترسيدم كه مبادا مرا در كوچه، دستهجمعى گير بياورند و كتكم بزنند؛ اين بود كه از دل، راضى نبودم هر روز به خانهی پهلوانصفدر كه نزدیک خانهی كدخدا بود، بيايم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۷۵ و ۷۶.
@benisiha_ir