🔴 ی مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۶۷ : 🔸... در اين هنگام، عباد هم نامردانه با يک زنجير، چندين ضربه از پشت به من زد كه خون از سرم به همه‌‏جاى لباس‌‏هايم ريخت. من مقاومت می‌‏كردم و می‌‏گفتم: «به‌راستى‌كه خيلى نامرديد. اگر مرد هستيد، بياييد جلو مسجد كشتى بگيريم؛ نه اين كه چهارتايتان به سر من بريزيد و با چوب و زنجير، مرا بزنيد.» 🔸آن‌‏ها همچنان مرا با چوب و زنجير می‌‏زدند كه ناگاه زن پهلوان‌‏صفدر، خاله‌‏صَنَم، از دور، صحنه را ديد؛ در حالى كه فرياد می‌‏زد: «اى زورگوها؛ اى ظالم‌ها! چرا بچۀ مردم را می‌‏زنيد؟ الان می‌‏روم به پهلوان‌‏صفدر می‌‏گويم؛ به حساب همه‌‏تان می‌‏رسد.» 🔸عبدُل و عباد و برادرانش ديدند كه خاله‌‏صنم به طرف ما می‌‏آيد، يكى ـ دو تا محكم به من زدند و فرار كردند. 🔸خاله‌‏صنم نزديک من رسيد. با داد و فرياد می‌‏گفت: «خدانشناس‌‏ها چه‌كار كردند! شيرخدا را كشتند. چرا كدخدا جلوشان را نمی‌‏گيرد؟ مگر مردم جانشان را از زمين پيدا كرده‌‏اند؟ چرا بچۀ مردم را به اين حال و روز انداختند؟» 🔸در آن حال، چندين زن به صداى خاله‌‏صنم دوْر مرا گرفتند و هر يكى، از ظلم كدخدا و پسرهايش، چيزى به زبان می‌‏آوردند. بعضى با پارچه و دستمال، زخم‌‏هاى مرا می‌‏بستند و خاله‌‏صنم رفت [و] پهلوان‌‏صفدر را خبر كرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۸۰ و ۸۱. @benisiha_ir