🔴
#زندگینامه ی مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۶۹:
🔸... پهلوانصَفدَر به دُهُلزن دِهِمان، باباقدرت، گفت: «برو بالاى پشتبام؛ دهل بزن، جار بزن، فرياد بزن همه بيايند مسجد؛ ببينيم پسران كدخدا با چه حقّى اين طفل معصوم را به اين روز و روزگار انداختند.» باباقدرت از ترس اين كه مبادا كدخدا بعداً اذيّتش كند، میخواست پشتبام نرود و مردم را خبر نكند؛ ولى پهلوانصفدر آنچنان بر سرش نعره كشيد، كه فوراً پشتبام رفت، چند تَقّه به دهلش زد و با صداى بلند، مردم را به مسجد فراخواند.
🔸من ديگر چشمانم سياهى میرفت. نه قدرت آن را داشتم كه حرف بزنم و نه میتوانستم از جايم بلند شده و از مسجد بيرون بروم. در فكر مادرم بودم كه اگر از اين موضوع اطّلاع پيدا كند، خيلى ناراحت میشود و شايد هم مريضیىاش شدّت پيدا كند. ديگر بيهوش شده و چيزى نفهميدم.
🔸بعد از ساعتى بههوش آمده و چشم باز كرده، ديدم كه همۀ مردم دِهِمان، از زن و مرد و كوچک و بزرگ، در مسجد جمع شدهاند و پهلوانصفدر با صداى بلند طنيناندازش، به كدخدا میگويد: «برو دعا كن كه اين بچه، حالش خوب بشود؛ والّا، به مولاعلى پوست از سر بچههايت میكَنم و به هر قيمتى كه شده، هر چهارتايشان را به تلافى شيرخدا میكُشم؛ آن وقت، هر سنگى كه در دنيا بزرگ است، به سرت بكوب. ببينم چه غلطى میتوانى بكنى.» و بعد با صداى بلند گفت: «آهاى مردم بِنيس! گوش كنيد. من به همۀ شما میگويم: بعد از اين هر كسى به شيرخدا اذيّت كند و بگويد: "بالاى چشمت ابرو است."، با من طرف است. میدانيد كه من فرزند ندارم. شيرخدا به جاى فرزند من است. من او را تربيت كرده، پهلوانش میكنم و در جاى خودم قرار میدهم. او كه نامش شيرخدا است، من از او شيرى میسازم كه نعرهاش به همهجاى دنيا برسد. او نهتنها شير روستاى ما است، بلكه شير آذربايجان خواهد شد و روزى میآيد كه همۀ ما به وجود او افتخار میكنيم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۸۱ ـ ۸۳.
@benisiha_ir