حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۸۱: 🔸... آن روز كه فقط من و باباحسن در كارخانه بوديم، كورۀ سُفالى در حدود ۲ ـ ۳ ساعت، روشن و داغِ داغ بود. 🔸«رحمت» براى گرم‌‏شدن به كارخانۀ ما آمد و به نزدیک كوره رفت تا خودش را گرم كند. يكمرتبه پايش لغزيد؛ به كوره افتاد. بيچاره داد كَشيد: «سوختم. سوختم.» 🔸باباحسن هم وقتى ديد رحمت به كوره افتاد، شروع كرد به دادوفريادكردن: «واى! مردم! به دادمان برسيد. رحمت از بين رفت.» و با صداى بلند گفت: «شيرخدا! برو پدر و عموهايت را صدا بزن. بگو كه زود بيايند و رحمت را دربياورند.»؛ ولى من ديدم اگر من به دنبال پدرم و عموهايم بروم، تا آن‌‏ها بيايند، رحمت تبديل به خاكستر می‌شود. 🔸تصميم گرفتم خودم را به آتش بزنم و رحمت را نَجات بدهم. رو به مشهد گرفته و گفتم: «يا امام رضا!» خودم را به آتش زده، پاهاى رحمت را دودَستى گرفته، محكم از پايين كوره بيرون كشيدم. 🔸بوى سوختگى، همه‌‏جا را گرفته بود. لباس‌‏ها و سر و صورت رحمت، كاملاً سوخته بود. 🔸او بعد از اين كه من بيرون كشيدم، دست‌‏وپايى زد و بيهوش شد. 🔸من از خودم خبر نداشتم. فكرم پيش رحمت بود كه بيچاره می‌‏ميرد و يا زنده می‌‏ماند. 🔸در آن حال متوجّه شدم افراد زيادى دوْر ما جمع شده‌‏اند. ديگر چيزى نفميدم. گويا من هم، مثل رحمت، همه‌‏جايم سوخته بود و بيهوش شده بودم. 🔸وقتى به خود آمدم، متوجّه شدم همه‌‏جاى بدنم سخت می‌‏سوزد. مُلوک‌‏خانم مرهمى درست كرده، به زخم‌‏هايم می‌‏گذارد. قبل از هر چيز، به ياد رحمت افتادم. پرسيدم: حال رحمت چطور است؟ او را در گوشه اتاق نشانم دادند و گفتند: «الحمد للّه. حالش خوب است.» خاله‌ملوک گفت: «تو هم دوسه‌‏روزه خوب می‌شوى.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۹۵ ـ ۹۷. @benisiha_ir