🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۲۲:
🔸... در همان حال كه آن گردنكلفت [= نوکر کدخدا] مرا به طرف همان چالۀ جوى آب هُل میداد، ناگاه درِ خانۀ پهلوانصفدر از ته كوچه باز شد و پهلوان از در بيرون آمد.
🔸وقتى چشم فرزندان كدخدا به پهلوان افتاد، پا به فرار گذاشته و فرياد زدند: «مُصَيّب؛ مصيّب! پهلوان میآيد؛ فرار كن.» مصيّب هم نگاهى به آخِر كوچه كرد و پا به فرار گذاشت؛ ولى به من گفت: «بعداً به حسابت میرسم. خواهى ديد.»
🔸در اين حال كه پهلوانصفدر متوجّه قضيّه شده بود، تند خودش را پيش من رساند و با آهنگ طنينانداز خود، در حالى كه خيلى ناراحت به نظر میرَسيد، به من گفت: «شيرخدا! باز هم فرزندان كدخدا بودند؟ تو را اذيّت میكردند؟ عَجَب بدجنسند! اينها از تو دستبردار نيستند. من، خودم، بايد به حسابشان برسم.» گفتم: نه پهلوان! خدا به حسابشان میرسد. تو خودت را زياد ناراحت نكن. خداوند بر همهچيز، قادر [و] توانا است.
🔸پهلوان، در حالى كه خيلى ناراحت بود، گفت: «آخر، اينها خيلى بدجنسند. شنيدهام كه تازگیها يک نوكر گردنكلفت هم گرفتهاند كه به وسيلۀ او تو را كتک بزنند و اذيّت بكنند؛ ولى من به حول [و] قوّۀ خداوند، جلو آنها ايستاده و به حساب همهشان میرسم.» اين حرفها را پهلوانصفدر با ناراحتى تمام بر زبان میآورد. گويا آتش غضب در دلش زبانه میكَشيد. من باز گفتم: خدا به حساب آنها میرسد.
🔸پهلوان تا نزديكیهاى ميدان با من آمد و سر كوچه ايستاد [و] گفت: «برو خانهتان. نترس؛ من اينجا ايستادهام.»
🔸من به طرف خانهمان حرَكت كرده، وقتى به نزديک درِ خانهمان رسيدم، به پشتسرم نگاه كردم. ديدم هنوز پهلوان، چون درخت بلند صنوبر، براى پاييدن من در جاى خود ايستاده است. از آنجا دست تكان دادم كه رسيدم. ايشان هم با دست علامت داد [و] راه افتاد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۷ و ۱۴۸.
@benisiha_ir