استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۰: 🔸... پدرم تا آن لحظه، هيچ حرفى نزده بود، رو به كدخدا گرفت [و] گفت: «كدخدا! تو كه اين حرف‌‏ها را می‌‏دانى، پس چرا اين‌‏همه ظلم و تعدّى می‌‏كنى؟ چرا جلو بچه‌‏ها و نوكرهايت را نمی‌‏گيرى؟ چرا هر روز مردم دِه، شكايت تو را به حاج‌‏آخوندآقا می‌‏برند؟ چرا با رئيس، هم‌‏دست شدى و اسرار اين دِه را به او می‌‏گويى؟ چرا چوپان‌‏هايت مزرعه و باغات مردم را می‌‏چرانند [و تو] جلوشان را نمی‌‏گيرى؟ چرا چندى پيش در خانۀ شما پيش رئيس به يكى از متديّنين دِهِمان توهين شده [و] تو از او دفاع نكردى؟ و صدها از اين چراها كه نمی‌‏توان همه را يک‌به‌یک‌ شمرد.» 🔸كدخدا كه دقيقاً به حرف‌‏هاى پدرم گوش می‌‏داد و هيچى نمی‌‏گفت، مثل شخصى كه بغض، گلويش را گرفته، يك نيمه‌سرفه‌‏اى كرد [و] گفت: «راست می‌‏گويى اسماعيل! همۀ اين‌‏ها كه گفتى، درست است. من شخص خِلافكارى هستم. هزاران‌‏هزار خلاف تا به حال انجام داده و متوجّه بدی‌‏هاى خود نشده‌‏ام؛ ولى جريان شيرخدا مرا از خواب غَفلت بيدار كرده و از گذشته و كارهاى خلاف خود پشيمان شده‌‏ام. به باباعلى گفته‌‏ام كه شب‌‏ها خواب‌‏هاى وحشتناكى می‌‏بينم. گاهى تا صبح بيدار می‌‏مانم و بعضى شب‏ها نمی‌‏خوابم كه آن خواب‌‏ها را نبينم؛ ولى خوابيدن، يک كار طبيعى است. انسان كه نمی‌‏تواند هميشه بيدار بماند. وقتى می‌‏خوابم، خواب‌‏هاى بدى می‌‏بينم؛ لذا تصميم گرفته‌‏ام كه ديگر هيچ نوع بدى نكنم و به هيچ كس آزار و اذيّت نرسانم. تازه! به آن‌‏ها كه بدى كرده‌‏ام، از همۀ‌شان عذرخواهى كنم.» 🔸پدرم گفت: «كار خوبى است و درِ توبه به روى بندگان، هميشه باز است. اميدوارم كه از ته دل توبه كنى؛ والّا، با حرف، كار، درست نمی‌‏شود.» 🔸باباعلى با نيشخندى كه در لبانش نقش بسته بود، گفت: «كدخدا! جسارت نباشد، من شنيده‌ام كه می‌‏گويند: "توبۀ گرگ مرگ است."» با اين جملۀ باباعلى، همه خنديديم. خود كدخدا هم نيمه‌‏خندى زد و گفت: «ان‌‏شاءالله كه آن‌‏طور نمی‌‏شود.» پدرم دنبال سخنش را گرفت [و] گفت: «آرى؛ توبۀ حقيقى به آن توبه می‌‏گويند كه شخص گنهكار، ديگر سراغ گناه و زشتى و ظلم نرود.» 🔸بعد از اين بگوومگوها، باباعلى با اصرار تمام، يک ليوان شربت به كدخدا و يكى به پدرم و يكى به من خورانيد و پشت‌‏سر هم می‌‏گفت: «از خوردنی‌‏ها هم بخوريد.»؛ ولى فكر می‌‏كنم كدخدا و پدرم از خوردنی‌‏ها نخوردند. 🔸پدرم در فكر اين بود كه از كدخدا قول حتمى بگيرد و ديگر او خلاف نكند؛ اين بود كه گفت: «كدخدا! اگر بزرگ يک دِه و يا يک شهر و يا يک كشور، خوب و صالح باشد و بر مردم ظلم و ستم نكند و بر كسى زور نگويد، آن دِه و آن شهر و كشور، براى مردم بهشت بَرين می‌‏شود [و] همه در آسايش و آرامش زندگى می‌‏كنند و خداوند هم الطاف بی‌كران و نعمت‌‏هاى بی‌‏شُمارَش را بر آنان نازل می‌‏كند؛ ولى اگر بزرگ يک دِه و شهر و كشور، ظالم و ستمگر و زورگو و مستبد باشد، خداوند هم نظر لطفش را از آن‌‏ها برمی‌‏دارد و مشكلات زيادى براى اهل آن‌‏جا پيش می‌‏آيد.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «عَدالت در همه‌‏جاى دنيا نعمت‌‏آور است.» 🔸كدخدا كه دقيقاً به حرف‌‏هاى پدرم گوش می‌‏داد، گفت: «اسماعيل! ديگر قسم می‌‏خورم كه خوب باشم و بدى نكنم. چرا بايد با بدی‌‏كردن من چندين‌‏صد نفر در اين آبادى به‌سختى زندگى كنند؟ ان‌‏شاءالله به يارى خدا ديگر بدى نمی‌‏كنم.» باباعلى با شوخى گفت: «كدخدا براى خود، يک مرد است. مرد، قولى كه داد، حتماً بر آن قول، وفا و عمل می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۹ ـ ۱۶۱. @benisiha_ir