🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۴۰:
🔸... من، پدرم و باباعلى [و] باباحسن، وقتى به خانه رَسيديم، مادرم هم از خانۀ بابا[علی] آمده بود. جزئيّات گفتگوهاى خانۀ حاجآخوندآقا را پرسيد. پدرم اجمالاً آنها را نقل كرد و بعد، شوخیكنان به مادرم گفت: «تا بتوانى، غِذاهاى خوب و مقوّى، براى شيرخدا بپز تا او براى كشتیگرفتن، قوى باشد.» مادرم گفت: «چَشم. شيرخدا نور چشمان من است. انشاءالله او در هر كارى بَرنده خواهد شد.»
🔸باباحسن با پدرم به كارخانه[ی سفالیسازیشان] رفتند و مادرم به من گفت: «يدالله [در] خانۀ باباعلى مانده. آنجا خوابيده بود؛ نخواستم بيدارش كنم. برو؛ ببين اگر از خواب بيدار شده، او را بياور.» من به طرف خانۀ باباعلى راه افتادم، كمى از خانه دور شده بودم، ديدم خالهسارا دست يدالله را گرفته و میآيد. وقتى مرا ديد، پرسيد: «كجا شيرخدا!؟» گفتم: میآمدم يدالله را بياورم. گفت: «من آوردم؛ برگرد؛ برويم خانه؛ كه پسران كدخدا در كوچۀ بالا ايستادهاند.» گفتم: «خاله! ديگر نگران نباشيد؛ كدخدا قول داده جلو پسران و نوكرانش را بگيرد و آنها به من و ديگران اذيّت نكنند.» خاله گفت: «خدا كند كه چنين باشد.» من با خالهسارا و يدالله، به سوى خانهمان برگشتيم.
🔸مادرم از ديدن ما خوشحال شد و خالهسارا به مادرم گفت: «من بايد زود برگردم؛ كه نهنه كارم دارد.» مادرم گفت: «عيب ندارد. برو خانه؛ به كارهاى نهنهفاطمه كمک كن؛ او براى ناهاردرستكردنِ روز يکشنبه، خيلى كار دارد. بايد همهمان بياييم و كمكش كنيم.» ديگر غروب نزديک شده بود. خالهسارا برگشت و به خانهشان رفت.
🔸من هم كمى با يدالله در حياط، تاببازى كرديم؛ چون پدرم چند روز پيش، از درخت توت حياط خانهمان، يک طناب بزرگ براى تاببازى ما بسته بود كه بازى كنيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.
@benisiha_ir