🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۴۲:
🔸... وقتى ما به دِه و به خانهمان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمدهاند. ما از ديدن آنها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمانها خوشامد گفتم. آنها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه میكردند. حتماً از دل هر يکیک آنها، چيزهايى میگذشت كه خدا داند و بس.
🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمانها درست كرده بود. من آنها را خدمت مهمانها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود میرويم.» ولى پدرم و پهلوانصفدر كنجكاوى میكردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همينكه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خندهكنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.»
🔸آنها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه میگفت: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايیكاظم بود. همينكه وارد شدند و مهمانها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «بهبه! مهمانها هم آمدهاند.»؛ بعد، رو به آنها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوانصفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همهمان؟» باباعلى فوراً گفت: «نهتنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار میدهم.»
🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه میخواهد حق را به حقدار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمیزد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى میفرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود میرَسد.» همه گفتند: «انشاءالله.» و يک صلوات هم دستهجمعى فرستاديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰.
@benisiha_ir