حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۳: 🔸... عدّه‌‏اى رفتند. مادرم به من گفت: «شيرخدا! بيا برويم.»؛ ولى دلم راضى نمی‌‏شد که از پیش علی‌‏اكبر با آن حال و وضعش بروم؛ برای همین به مادرم گفتم: «شما برويد. من بعداً می‌‏آيم.»؛ امّا مادرم مرا با اصرار به خانه برد و به من كمى شام داد. پس از این که خوردم، گفت: «پا شو، نمازت را بخوان و بخواب؛ كه خیلی از شب گذشته است.» گفتم: «آخر، مادر! علی‌‏اكبر.» مادرم نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «ان‌‏شاءالله علی‌اکبر تا صبح، خوب می‌‏شود و اگر خوب نشود، فردا او را پیش پزشک می‌برند.» 🔸سپس با حالت نيمه‌‏عصبانى گفت: «چرا سر چاه رفتيد و براى ما و خودتان، دردسر درست کردید؟ به جاى رفتن به گردش و سر چاه، به كارخانه می‌رفتی و به پدرت كمک‌ می‌‏كردى. اصلاً می‌‏دانى که او چقدر كار می‌‏كند؟ روزى ۱۷ ـ ۱۸ ساعت! بيچاره وقتى به خانه می‌‏آيد، از خستگى نمی‌‏تواند غِذايش را درست‌وحسابى بخورد. تو بايد در فكر او باشى كه اين‌‏قدر زحمت می‌‏كَشد تا براى ما لقمه‌‏نانى به دست آورد و آبرويمان را حفظ كند. اگر خدانكرده، پدرت یک روز نتواند كار كند، می‌‏دانى وضع ما چه می‌شود؟ تو كه ديگر بچه نيستى و ۱۲ ـ ۱۳ سال دارى؛ پس بايد همۀ اين‌‏ها را بدانى و بفهمى.» 🔸مادرم درست می‌‏گفت. پدرم، چون از ابتدا فقر شدید ديده بود، شب و روز كار می‌‏كرد تا ما محتاج ديگران نشویم. اگر بخواهم از فقر و مشکلات مالی او و پدرش، باباحسن، بنويسم، مطالب، خيلى طولانى می‌‏شود؛ پس فقط اشاره‌وار می‌گویم که پدرم چند بار از كار زیاد، بیمار شده بود. 🔸او از روى عقيده و دینداری، آرزوی حج داشت و هر روز سورۀ مبارکۀ نَبأ را چند بار می‌‏خواند تا خداوند والا زيارت خانۀ خودش را به او روزی فرماید و سرانجام، این، اتّفاق افتاد؛ ولى آن روزها برآورده‌شدن اين آرزو، خيلى بعيد به نظر می‌رَسید؛ چون در طول سال، ما، حتّی يک وعده، غِذاى درست‌وحسابى نداشتیم که بخوریم و يک لباس نو و خوب نداشتیم که بپوشیم؛ چه رسد به این که پدرم به حج مشرّف شود. 🔸اين بود كه سخنان مادرم مرا سخت تكان داد و با خود ‏گفتم که كاش با حسين و علی‌‏اكبر، به گردش نمی‌‏رفتم و به جايش به پدرم کمک می‌کردم! 🔸نمازهای مغرب و عشا را خواندم، به رختخوابم رفتم که مادرم آن را انداخته بود و در زير لحاف قرار گرفتم؛ ولى از یک سو فكر علی‌‏اكبر و از سوی دیگر، حرف‌‏هاى مادرم به من مجال خوابيدن نمی‌‏دادند. 🔸آن شب تصميم گرفتم که ديگر به گردش و اين‌‏ور و آن‌‏ور نروم، درس‌‏هايم را خوب بخوانم و در اوقات فَراغتم به پدرم كمک کنم. 🔸همین‌‏جا به جوانان و نوجوانان، برادرانه سفارش می‌کنم كه قدر پدر و مادر خود را بدانيد و در مشكلات زندگى به آنان کمک کنید. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۶ و ۱۹۷. @benisiha_ir