🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۵۹:
🔸... خدا میدانست که از دل پهلوانصفدر چه میگذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد میداد، هر روز میگفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت میديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون میدید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاجآخوندآقا را دنبال میکند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم مینماید؛ برای همین، چيزى نمیگفت.
🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط میگفت: «من برای خدمت، آمادهام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام میدهیم.»
🔸حاجآخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزههای علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جملهاش میگفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانهکردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزهرفتن تشويق کنیم و هرچقدر میتوانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.»
🔸باباعلى گفت: «حاجآخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف میزنيد كه انگار ما نمیدانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاجآخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اينباره میدانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبیهایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاجآخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «میدانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله همنام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا میگوييم. ـ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت میدانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.»
🔸آنگاه، در حالى كه به من نگاه میكرد و زير لب میخنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميدهام كه شيرخدا سَبق لِسان میشود و بعضی از كلمهها را اشتباه میگويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم میفرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاجآخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى میكنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلىخوب درس میخوانى و نسبت به همسالهایت خيلى پيشرفت كردهاى. من به تو قول میدهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُالمُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دستکم، دانشهای صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، انشاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸ديگر حرفهای آنان تمام شده بود. مادرم تَقّهاى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمانها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت.
🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «انشاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه میفرستیم.» مادرم هم گفت: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸.
@benisiha_ir