🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۶۷:
🔸... يازدهم اسفند بود که پدرم از همۀ خویشاوندان خواست پیش باباحسن جمع شوند. همه که آمدند، اتاق بزرگمان پر از مرد و زن شد. من روى يک صُندوق چوبی ايستادم. پدرم به همه فرمود: «یکییکی پیش بابا بیایید و او را ببينيد؛ چون شايد دیدار آخِرتان با او باشد.» همه گريستند. يکییکی میآمدند و دست باباحسن را به دست میگرفتند و بابا از آنان حلاليّت میطلبيد.
🔸شب شد. ما داشتیم شام میخورديم كه پسرعمویم، عبدالله، آمد و گفت: «زود بياييد؛ كه حال باباحسن بههم خورده.» پدرم لقمه را به زمين گذاشت و دويد. ما هم پشتسرش رفتيم و ديديم که بابا سرفه میكند و از سينهاش خون میآيد.
پدرم بالاى سرش و عموها و عمّهها و مادر و زنعموهای من و نیز ما، بچهها، کَنارش جمع شدیم. پدرم سورۀ مبارکۀ يس و هر کدام از ما، سورهاى را تلاوت میكرديم. آن مرحوم چشمان درشتش را به سمت همه چرخاند و براى هميشه روى هم گذاشت.
صداى گريه و ناله، چنان بلند شد كه انگار میگفت ای ستارگان زيباى خدا! آمادۀ پذیرش روح يكی از دینداران زمين باشید که به سوى ملكوت آمد و در قبضۀ پُرقدرت گیرندۀ جانها قرار گرفت.
🔸چه شب سختى بود! هوا خيلی سرد و زمین، يخبندان بود؛ برای همین، قرار شد كه صبح، جنازه دفن شود. همۀ اهل خانه در حال گريه، زارى و قِرائت سورۀ مبارکۀ حمد بودند. پدرم، آن مرد فضيلت و تقوا، تا صبح، بالاى سر جنازۀ پدرش، قرآن خواند و حتّى یک لحظه، چشم بر روى چشم نگذاشت. او تلاوت قرآن کریم را بین عموهايم، من، يدالله و عبدالله تقسیم کرد و به هر یک از ما گفت: «از فُلان سوره تا فلان سوره را بخوانيد؛ امشب بايد يک قرآن كامل براى شادى روح بابا بخوانيم.» و ما خوانديم.
🔸فردا همۀ اهل روستا جمع شدند و ما با عظمت خاصّی بدن باباحسن را به خاک سپردیم و در مساجد روستایمان، بهویژه در مسجد جمعه كه خود او بازسازى و تعمير كرده بود، برایش مجلس ختم گرفتيم.
🔸وضع ما از آن روز بهكلّی تغيير كرد و پدرم بدهكار شد؛ برای همین در كارخانۀ سفالیسازى، به صورت شبانهروزی و سخت مشغول کار شديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۹ ـ ۲۲۱.
@benisiha_ir