استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۸: 🔸... آن روزها هم گذشت و وضع مالی پدرمان مقدارى خوب شد. 🔸باباعلى به فكر حج افتاد؛ چون مُستَطيع شده بود؛ ولى پير شده بود و به‌سختی می‌‏توانست بدون همراه به آن سفر طولانی كه حدود ۴ ماه طول می‌‏كَشيد، برود؛ برای همین، يک روز به خانۀ ما آمد که به نظرم عيد قربان بود. مقدارى گوشت قربانى هم آورده بود. 🔸مادرم تشكّركنان گفت: «ان‌‏شاءالله سال بعد در كَنار خانۀ خدا، کعبۀ مقدّسه، قربانى كنى.» باباعلى لبخندزنان گفت: «ان‌‏شاءالله با حاج اسماعيل.» مادرم با تعجّب پرسيد: «با كدام حاج اسماعيل؟! حاج اسماعيل كيست؟!» باباعلى گفت: «شوهرت؛ داماد خودم!» 🔸ما تعجّب كرديم؛ چون برای سفر حج، دست‌کم ۳هزار تومان پول، لازم بود و پدر من این‌قدر پول نداشت؛ برای همین، مادرم آهی كَشيد و گفت: «ان‌‏شاءالله؛ ولى وضع ما آن‌‏قدر خوب نشده كه آقااسماعیل بتواند حاجى شود.» باباعلى گفت: «خدا را چه ديدى؟ يكباره می‌بینی که او كارها را درست می‌کند و آدم را از زمين به آسمان می‌‏برد. مگر من پول دارم؟؛ نه؛ ولى تصميم گرفته‌‏ام که يکی از باغ‌هایم را بفروشم و شما هم». مادرم گفت: «ما كه باغ نداريم تا بفروشيم.» باباعلى گفت: «دخترم! من خيلى فكر كرده‌ام كه با چه كسى به مكّه بروم که هم دیندار و پاک باشد و هم در اعمال حج به من كمک كند و چنین کسی را سراغ ندارم؛ مگر داماد عزيزم. ان‌‏شاءالله خدا شرایط را فراهم می‌‏كند و من و او به حج می‌رویم.» 🔸انگار این جملات باباعلى جرقّه‌‏هاى نورى بود كه از سقف اتاقمان پايين می‌‏ريخت و من با آن‌ها به جهانی فراتر از دنیا پرواز می‌کردم تا رؤياى زيباى حاجی‌‏بودن پدرم را با چشمان كوچکم ببينم و خودم را پیش دوستانم به عنوان پسر حاجى مطرح كنم. 🔸در منطقۀ ما حاجی‌‏بودن و پسر حاجى بودن، معنای ديگرى داشت. معنای حاجى، این‌ها بود: پاک از هر گناه و پليدى، دست‌‏ودل‌‏باز، داراى شخصيّت فوق‌‏العاده‌مذهبى و خلاصه: عالَمی غير از عالَم ديگران. و معنای پسر حاجى بودن، این‌ها بود: لياقت آن را داشتن، افتخار، سربه‌‏راه‌‏بودن، سربلندی در مجالس و محافل، خوب‌‏بودن، ارزش‌‏داشتن و مانند اين‌‏ها؛ برای همین، سخنان باباعلى خانۀ ما را روشن کرد. 🔸هنگامی که پدرم آمد، مادرم حرف‌‏هاى باباعلى را با او در ميان گذاشت. پدرم با شادى گفت: «ان‌‏شاءالله. شايد خدا و فرشته‌ها اين حرف‌ها را بر زبان او گذاشته‌‏اند.» مادرم گفت: «آخر چطور ممكن است؟ ما كه». پدرم گفت: «خدا می‌تواند ناممکن‌ها را ممکن کند. توانا يعنى: همين. مگر ما در آغاز چه بوديم كه به اين صورت درآمدیم؟ خدايى كه قدرت بی‌پایان دارد و همۀ هستی‌‏ها را از نيستى به وجود می‌‏آورد و سبب‌ساز هر كارى است، آيا نمی‌‏تواند براى مكّه‌‏رفتن ما سبب‌‏سازى كند و ما را به خانه‌اش دعوت نمايد؟» 🔸گفته‌هاى پدرم چنان مرا به شوق آورد كه نمی‌‏دانستم بخندم يا گريه كنم و یقین پیدا کردم كه كار، تمام است و آنان به مكّه خواهد رفت و چیزی را كه ما در خواب هم نمی‌‏ديديم، به يارى خداوند توانا، در بيدارى خواهيم ديد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۱ ـ ۲۲۳. ، @benisiha_ir