🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۹: 🔸... از آن روز، ما با حال‌وهواى مكّه‌‏رفتن پدرمان كار می‌‏كرديم و شب و روز، سخت می‌‏كوشيديم. 🔸نمی‌‏دانم چطور شد به دهان‌‏ها افتاد که آقااسماعيل می‌‏خواهد امسال به حج برود و اين حرف در روستایمان دهان‌به‌‏دهان پيچيد. 🔸بعضی از دوستان پدرم، به كارخانۀ سفال‌سازی می‌آمدند و از او می‌‏پرسيدند: «شما می‌خواهید به حج بروید؟» پدرم می‌‏گفت: «ان‌‏شاءالله.» آنان می‌‏گفتند: «خب ما هم خودمان را آماده می‌‏كنيم و با هم می‌‏رويم.» 🔸پدرم به قرآن‌خواندن، دعاخواندن و مسائل دينى، آشناتر از آنان بود؛ برای همین، آنان می‌‏خواستند كه همراه پدرم به این سفر روحانی بروند تا از او استفاده كنند. 🔸خداوند وسيله‌‏ساز، شرایط سفر حج را يكی پس از ديگرى برای پدرم فراهم کرد. 🔸آن سال از روستای ما ۱۴ نفر برای این سفر اقدام كردند و این، سابقه نداشت. باباعلی يكی از باغ‌‏هايش را فروخت و حاج رحمان‌‏عمو هم مقدارى پول به ما قرض داد و مقدّمات سفر انجام شد. 🔸باباعلی به هر كسی می‌‏رَسيد، می‌‏گفت: «من از اين مسافرت برنمی‌‏گردم!؛ مرا حلال كنيد.»؛ حتّى آن مرد خوش‌‏قلب به طويلۀ خانه‏‌اش می‌رفت و دست بر گردن گاوها، گوسفندها و اسبشان می‌‏انداخت، آن‌‏ها را می‌‏بوسيد و گريه‌‏كنان می‌‏گفت: «باباعلی را حلال كنيد؛ ديگر پیش شما برنخواهد گشت!» انگار برایش يقين پیدا شده بود كه از این سفر باز نخواهد گشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۳ و ۲۲۴. @benisiha_ir