🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۷۰:
🔸... كاروان چهاردهنفره با بدرقۀ همۀ اهل روستا به راه افتاد.
🔸باباعلی در هنگام خداحافظى، دست بر گردن من انداخت، صورتم را چند بار بوسید و گفت: «شيرخدا! باباعلی را ببخش كه چند بار، ريگ در گوش تو گذاشته و آن را پیچانده.» درست می گفت. اگر کودکی بیادبی میكرد يا حرف زشتى میزد، او ريگ كوچكی بر نَرمۀ گوش او میگذاشت و آن را میپيچاند تا او يادش بماند و تَکرار نکند.
🔸 آنان روستا را در بدرقهگاه سر چاه «موج عَنبَر» ترک كردند و به سوى ايستگاه راهآهن «وايقان» به راه افتادند تا با قطار به تبريز بروند و از آنجا با كاروانهاى بزرگ به راهشان ادامه دهند.
🔸اهل روستا به سمت خانههايشان برگشتند. بعضی از درويشان گريه میكردند و بعضی خوشحال و خندان بودند. میتوانم بگويم كه نصف مردم در فكر حرفهاى باباعلی بودند كه میگفت: «من ديگر به روستا برنمیگردم.» آيا او راست میگفت و این مطلب را از کجا میگفت: به او تلقين شده بود یا خواب دیده بود؟
🔸پس از آن روز، مادرم هر روز از دورى پدرش، باباعلی، و پدرم گريه میكرد. شايد هم سخن باباعلی دربارۀ برنگشتش، او را به گريه وامیداشت.
🔸گاهی من و يدالله در كارخانۀ عمومهدى كار میكرديم. او هر چند روز يک بار، به خانۀ ما سرمیزد و به مادرم میگفت: «زنداداش! هر چه لازم داريد، بگوييد تا تهيّه كنم.» دايیكاظم و دايیمحمّد هم میآمدند و همین سخن را میگفتند؛ ولی ما معمولاً همهچیز داشتیم و اگر چیزی هم لازم میشد، مادرم به من پول میداد و من میخريدم.
🔸مادرم روزها را میشمرد و هر روز میگفت که امروز روز چندم سفر باباعلی و آقااسماعیل است. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۴ ـ ۲۲۶.
@benisiha_ir